از سوگ سیاوش تا مرثیه حسین1

فصل اول

سوگ سیاوش

1-1 قصه سیاوش

گیو و طوس چون برای شکار به دشت دغوی رفتند، زیبا دختری دیدند از سلاله گرسیوز و بر سر به چنگ آوردنش تن به نبرد سپردند و کار را تا به سر بریدن دخترک رساندند، همراهان پیشنهادشان کردند تا به داوری نزد کاووس روند. چون کاووس دختر پریچهر نژاده را دید، دل بدو باخت و داوری فراموش کرد و او را به همسری گرفت. پریچهر از کاووس آبستن شد و نه ماه بعد پسري زاد یوسف صورت که کاووس سیاوش نام نهادش.

    جهاندار نامش سیاوش کرد                           برو چرخ گردنده را بخش کرد

چندی بعد رستم به بارگاه کاووس آمد و از او خواست تا تربیت سیاوش را بدو بسپارد، پس کاووس پذیرفت و سیاوش را همراه رستم به زابلستان گسیل کرد تا آداب پهلوانی به کمال بیاموزد.

رستم او را رسم آزادگی، پهلوانی و آیین رزم آموخت و سال‌ها به پای سیاوش نشست تا او را رستم‌گونه بار آورد. چون سیاوش در همه ی هنرها سرآمد گشت و جوانی برومند شد، از رستم خواست تا او را به نزد پدر ببرد.  پس رستم با هدایای فراوان همراه سیاوش راهی دربار شد. کاووس هفت سال پسر را آزمود و چون کارآزمودگی‌اش بر او آشکار گردید، منشور فرمانروايي خراسان شرقي را به‌نام او نوشت.

سودابه همسر کاووس چون روی زیبای سیاوش دید، شیفته گشت و او را به شبستان خواند ولی سیاوش پاک‌نهاد نپذیرفت. پس سودابه به حیله کاووس را واداشت تا سیاوش را به شبستان فرستد تا شاید از میان دختران خود یا کی‌آرش و کی‌پیشین یکی را به زنی گیرد. شاهزاده که او را از گردن نهادن به فرمان پدر گریزی نبود، به شبستان رفت. آنگاه که داخل شد سودابه از تخت برخواست و او را در آغوش گرفت و بوسید و با او گفت یکی از دختران را به زنی گیرد و در نخان به عشق او تن دردهد تا کاووس بمیرد و به رسماٌ به عقد هم درآیند. سیاوش این سخن را دور از اندیشه اوست و هرگز نخواهد پذیرفت. اما سودابه که کام دل نیافته بود چون زلیخا گریبان درید و بریاد برآورد که سیاووش تنها او را خواسته و بر او حمله آورده.

کاووس شبستان را از اغیار خلوت ساخت. سیاوش همه‌ی آنچه بر او گذشته بود بازگفت و سودابه عکس آن، و زاری کرد که نگرانست از هول کودکی که در شکم دارد بیفکند. کاووس دست و تن سیاوش را بویید و اثری از عطر سودابه بر آن ندید، پس بی‌گناهی سیاوش بر او آشکار گردید و ولی ترس از کین خواهی پادشاه هاماوران و عشق به سودابه او را از افشای گناه سودابه مانع آمد.

سودابه دوباره به نیرنگ دست برد و زنی باردار را دارو خوراند تا دو کودکی که در شکم داشت بیفکند، سپس آنها را در تشتی نهاد و فغان بر آورد که طفل شاه را بیفکنده. کاووس چون این بشنید اخترشناسان را فراخواند تا طالع دو کودک را ببیند. چون اخترشناسان اسطرلاب  انداختند آنها را معلوم آمد که این کودکان از سلاله‌ی شاهی نیستند، اما سودابه باز نپذیرفت و گفت اخترشناسان ار ترس رستم گناه سیاوش می پوشاند.

کاووس نزد موبدان رفت و چره‌ی کار باز پرسید، او را پاسخ دادند از این دو یکی باید از آتش گذر کند، اگر بی گناه شود به امر ایزد بی‌آسیب از آن بگذرد. سودابه گذر از آتش نپذیرفت و بانگ برآورد آنکه باید بی‌گناهی خویش ثابت کند سیاوش است. شهزاده‌ی پاک‌سرشت ه کرگ بر ننگ ترجیح می‌داد گفت برای اثبات پاگی خویش از این آتش گذر خواهد کرد  .

دو کوه آتش برافروختند و میانش راهرویی به اندازه‌ی 4 سوار باز کردند. شاهزاده جوان رخت سپید به بر کرد و تن به کافور شست و بر سیاه اسبش نشست.از میان مردمی که به دیدن آمده بودند گذر کرد و نزد کاووس رفت و بر پدر شرمگین و آگاه به گناه همسر ادب گزارد و گام به میان آتش نهاد. آتش سیاوش را چون ابراهیم گلستان گشت و دمی بعد بی آنکه گردی بر او نشسته باشد از جهنم شعله‌ها بیرون آمد و از میان غریو شادی مردم به خاک شد و خدای را شکر آورد. سه روز و سه شب با پدر به سرور نشست. چون آفتاب روز چهارم برآمد، کاووس اراده به کشتن سودابه کرد ولی سیاوش یوسف‌وار از او گذشت و شاه که مهر سودابه به دل داشت او را بخشید و به شبستان فرستاد.

چندی بعد خبر آوردند که افراسیاب به ایران لشکر کشیده، کاووس برآشفت و قصد میدان جنگ کرد اما سیاوش که از بدگویی‌ها و فتنه‌های سودابه به تنگ آمده بود، رفتن را بر قرار در این خانه‌ ترجیح داد و از پدر خواست تا فرصت جنگ به او واگزارد.

پس سیاوش با رستم راهی میدان نبرد شد. تورانیان به فرماندهی گرسیوز در بلخ با ایرانیان رودررو شدند و در دو نبرد پیاپی شکست خوردند، پس باقی‌مانده سپاه خود را برداشته و تا جانب رود نزد افراسیاب گریختند.

شب‌هنگام افراسیاب در خواب بیابانی پر از مار دید که در سراپرده در آنجا بنا کرده بود. بادی سهمگین برآمد و درفش سپاهش را واژگون کرد و 14 ساله جوانی او را، دستگیر کردند و به نزد کاووس بردند. افراسیاب خواب خویش با برادرش گرسیوز باز گفت. چون روز شد خوابگزاران را خواستند تا خواب پادشاه را تعبیری گویند و آنها گفتند که سپاهی ا زایران با فرماندهی شاهزاده‌ای سپهر آیین به توران آمده و اگر جنگی در گیرد خواه پیروز میدان باشند و خواه سرشکسته آشوبی به عالم بر پا می‌شود. پس افراسیاب و گرسیوز با بزرگان گرد هم آمدند و رای به آشتی به سیاوش دادند.  

افراسیاب گرسیوز را با هدایای بسیار به نزد سیاوش فرستاد تا با او از در آشتی درآید. سیاوش در ازای صد گروگان  آشتی را پذیرفت و شاد از آن به کاووس نامه‌ای نوشت و به رستم داد تا نزد شاه برد. کاووس که از پیروزس بدون جنگ غره شده بود بر رستم بانگ سرزنش برآورد که چرا سیاوش را به آشتی پند داده، پس رستم برآشفت و به سیستان رفت و کاووس در نامه‌ای به سیاوش خواست ، گروگان‌ها را به ایران بفرستد، هدایا را در آتش بسوزاند و با تورانیان جنگی سهمگین به پا کند.

اما از آنجا که رستم رسم بدعهدی به سیاوش نیاموخته بود، سیاوش هدایا را با پیکی به نزد افراسیاب فرستاد و از او خواست اجازه‌اش دهند تا از دیار آو گذشته و به گوشه‌ای از گیتی پناه برد تا دمی آسوده از مکر سودابه جان به سر برد. افراسیاب به پیشنهاد وزیرش، پیران،  سیاوش را به توران فراخواند. پس سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و با تنی چند عازم توران شد.

پس از آن سیاوش، فرنگیس دختر افراسیاب را به همسری گرفت و ون یکسال از این پیوند گذشت افراسیاب توران شرقی را بدو بخشید. سیاوش با عروسش راهی شدند. سیاوش در آنجا شهری بنا کرد که سیاوشگرد خواندش و از زیبایی طعنه به بهشت می‌زد.

اما گرسویز که بر فر سیاوش ایرانی رشک می‌برد، به سعایت نزد افراسیاب پرداخت و آنقدر چونان مگسی که در آب افتد وزوز کنان دست و پا زد تا گمان بد در خیال افراسیاب جای گرفت و نامه‌ای  به سوی سیاوش گسیل کرد و او را نزد خود خواند. گرسیوز سیاوش را با نیرنگ واداشت تا از فرمان شاه سربپیچد. پس سیاوش بیماری فرنگیس را بهانه کرد و از رفتن سر باز زد. گرسیوز از سویی بر سیاوش خواند که افراسیاب قصد جان او دارد و از سوی دیگر افراسیاب را گفت که سیاوش قصد شوریدن دارد و این دو را به هم بدبین کرد تا آنجا که افراسیاب لشکر به  سیاوشگرد برد.

شب‌هنگام سیاوش فرنگیس را به بالین خواست و او را از خوابش آگاه کرد و گفت می‌داند که به دست افراسیاب کشته خواهد شد، از او خواست پسری را که درشکم داشت کیخسرو بنامد، اسب او، شبرنگ را نیز در بیابان رها کنند تا گیو بدآنجا آید و کیخسرو را با آن  به ایران بازگرداند.

سیاوش لباس جنگ پوشید و به میدان رفت و گرسیوز آنرا دست‌آویزی کرد دلیل بر تمرد سیاوش و از افراسیاب خواست سر شاهزاده‌ی اهورایی ایران زمین را به خاک افکند. سرانجام با وجود پندهای پیران افراسیتب فرمان به کشتن سیاوش داد. فرنگیس خود را به میدان افکند و زاری‌ها کرد، ولی افراسیاب فرمان داد او را دور کردند. سرانجام گروی زره سر سیاوش جدا کرد و در تشتی مقابل افراسیاب به زمین افکند. هماندم آسمان و زمین تیره شد و از خون  سیاوش، پرسیاوشان رویید و دشت را گلگون کرد.

به ساعت گیاهی برآمد ز خون                      بدانجا که تشت کردش نگون

گیاه را دهم من کنونت نشان                       که خوانی همی خون سیاوشان

۲-۱ سیاوش اسطوره‌ی رازناک ایران‌زمین

اسطوره‌ی سیاوش، یکی از اصلی‌ترین و محوری‌ترین بخش‌ها در زنجیره‌ی اسطوره‌های ایرانیست که یکی از پشتوانه‌های ساختاری شاهنامه به‌شمار می‌آید؛ به‌طوری که بیشتر داستان‌های پیش از آن، در بن‌مایه با آن یگانه‌ و زمینه‌ساز آنند. سیاوش والاترین شخصیت انسانی، در اساطیر ایرانی و به‌ویژه در شاهنامه است. زایش، زندگی و مرگ او همه مایه‌های اسطوره‌ای کهن  را در خود نهان دارد و به او شخصیتی آیینی و رازناک بخشیده.

1-2-1 نام سیاوش در اوستا

واژه سياوش در اوستا به صورت واژه مركب «syavarshan» آمده كه از دو بخش syava (سياه) و arshan (نر، گشن) تشكيل شده است که مي‌توان آن را «دارنده اسب نر سياه» معني كرد.         (163: 1961، Bartholomew)

مهرداد بهار براي اين واژه معناي «مرد سياه» را برگزیده. چرا که به نظر او آيين سياوش به آيين‌هاي ستايش ايزد نباتي بومي مربوط است و به آيين تموز و ايشتر بابلي و از آن كهنه‌تر به آيين‌هاي سومري مي‌پيوندد و بدين روي این واژه اوستايي به معناي مرد سياه يا سياه چرده است كه اشاره به رنگ سياهي دارد كه در اين مراسم به چهره مي‌ماليدند يا صورتكي سياه كه به كار مي‌بردند.(بهار، 1378: 194) با توجه به اين مفهوم سياوش با «حاجي فيروز» كه به نوعي كهن الگوي شخصيت اوست ارتباطي نزديك و منطقي پيدا مي‌كند.

در اوستا در «فروردين يشت» و «زامياد يشت» نام سياوش به‌صورت «كي سياورشن» در زمره اسامي هشت‌گانه شاهان كياني (كي قباد، كي اپيوه، كي ارشن، كي بيارشن، كي پشين، كي كاووس، كي سياوش و كي خسرو) آمده است. اسامي هشتگانه كويان در اوستا متعلق به پيش از دوره ويشتاسب و زرتشت بوده و همگي در شمار يك خاندان به حساب آمده است، لذا بايد سياوش را پس از كاووس و پيش از فرزندش كيخسرو پادشاه مقتدر يكي از نواحي شرقي، مثلاً بلخ دانست كه در نبرد با تورانيان به عنوان قبايل مهاجم آريايي ماوراء جيحون كشته شده است.

واژه «كوي» kawi كه به صورت اوستايي «كي» kay، قبل از دوره زرتشت در مقابل نام شاهان مي‌آمده، خاص نواحي شرقي بوده است. دوره سلطنت كيانيان نموداري تاريخي از دوران استقرار آرياييان مهاجر در ايران شرقي تا پيش از ظهور زرتشت است (كريستن سن، 1381: 11 و 47) به اين ترتيب و با استناد به متن اوستا بايد سياوش را نيز شاه دانست. اما بر پايه گزارشي كه فردوسي از داستان زندگي وي ارائه مي‌دهد، او هيچ‌گاه شاه ايران‌شهر نبوده است، البته به‌نظر صفا مي‌توان تصور كرد كه در روزگار پيش از زرتشت و يا نزديك به عهد زرتشت او را پادشاه خاور ايران دانسته‌اند. (صفا، 1387: 493-494)

سياوش از جمله شخصيت‌هايي است كه قبل از ظهور و حضور در عرصه شاهنامه در محيط رازآلود، اسطوره‌ی خدايي خاص، با كاركردي ويژه تلقي مي شود. در واقع او يكي از پراستعدادترين چهره‌هاي اسطوره‌اي- حماسي ايران است كه مراحل تدريجي گذر از مقام خدايي و رسيدن به مرتبه انساني را پيموده است.

1-2-2 سیاوش ، شخصیتی پری زاده

حماسه ملی ایران بر اساس سرگذشت انسان و ستایش پهلوانان استوار شده که در اثر تحول هم آهنگ شدن و جابجایی اساطیر کهن در شکل تازه ی خود، انسان جایگزین ایزدان شده است(سرکاراتی،1385:96). سیاوش هم  در شمار ایزدانی است که در اثر جابجایی از جایگاه مینوی خود به جهان حماسه و دنیای فروردین، نقل مکان کرده تا به ایفای خویشکاری خود بپردازد. همچنین او از زیبایی آرمانی و دل‌ربایی خاصی برخوردار است که در میان تمام نقش‌آفرینان شاهنامه ممتاز و بی‌بدیل است؛ به‌طوری که تا سرحد پرستش دوست داشته می‌شود. (این نکته می‌تواند نشانی بر پری‌زادگی شخصیت سیاوش باشد که آن را از مادر به ارث برده است.)

 

مریم خدیوی بروجنی

ادامه در آینده

فردوسی اعجوبه ی قرن چهار(جنبه ی نمایشی شاهنامه)

 

رجحان داستانهای نمایشی شاهنامه

فردوسی :شیره!شاهنامه: شیره!))

محمد خیری، نویسنده ی کتاب «اقتباس برای فیلمنامه» هم در بحث خود درباره ی عناصر دراماتیک داستان های شاهنامه، ضمن آن که این کتاب را یکی از معتبرترین متون ادبیات کلاسیک می نامد، می گوید: این کتاب دارای ویژگی های تصویری و عناصر نمایشی و یا به عبارتی سرشار از عناصر دراماتیک است. این امر هم از نقطه نظر تعریف آکادمیک داستان مبنی بر وجود مقدمه، متن و نتیجه و هم از نظر نوع نگاه انسانی به مسائل و رویدادهایی که یک انسان در زندگی اش احتمالا با آن مواجه می شود، صادق است؛ یعنی این خصوصیات، شاهنامه را در شمار آثاری قرار داده که به بهترین شکل ممکن، و در حد اعلی، ویژگی های نمایشی را در خود جای داده است و این امر تفوق داستان های شاهنامه بر متون دیگر ادبی را کاملا آشکار ساخته است». او ضمن آن که خمسه ی نظامی و داستان های مثنوی معنوی  را به عنوان آثاری نام می برد که از نظر غنای عناصر دراماتیک در رده ی بعدی قرار دارند، در مقایسه ی شاهنامه ی فردوسی و مثنوی معنوی می گوید: «جنبه ی نمایشی مثنوی معنوی نسبت به شاهنامه کمتر است، زیرا در داستان های شاهنامه، خواننده با مفاهیم عینی و قابل لمس سروکار دارد، ولی در داستان های مثنوی معنوی با معانی عمیق عرفانی و فلسفی روبروست که البته قابلیت به تصویر کشیدن این مفاهیم، نسبت به داستان های شاهنامه کمتر است.
هنگامی اثری را دارای عناصر دراماتیک می دانیم که طبیعتا خصوصیات یک اثر نمایشی را در خود گنجانده باشد. مثلا داستان مورد نظر باید دارای یک یا چند قهرمان و ضد قهرمان باشد که ضد قهرمان در یک انسان ممکن است، حتی نیروهای ماوراء الطبیعه باشد. یک اثر نمایشی دارای یک زمان تاریخی مشخص است (در شاهنامه ی فردوسی زمان اسطوره ای ارائه می شود). از طرفی، داشتن یک مکان جغرافیایی خاص، زمینه های ظهور بحران، کشمکش، تعلیق، گره افکنی و گره گشایی و درون مایه مناسب هم از دیگر خصوصیات یک اثر دراماتیک است که همه ی این ویژگی ها را در شاهنامه می بینیم.

منابع:وبسایت  WWW.THEATER.COM

کتاب اقتباس برای فیلمنامه اثر محمد خیری ـ

فردوسی اعجوبه ی قرن چهار(بررسی نقش دیالوگ در شاهنامه ی عظیم فردوسی)

 

نقش گفتگو(دیالوگ)در داستانهای شاهنامه

اطلاع رسانی و انتقال اندیشه در گفتگو))

 
گاه گفتگو، وظیفه ی اطلاع رسانی دارد و در ایجاد کشمکش بی تأثیر است، اما در انتقال اندیشه ی داستان مؤثر است؛ مانند زمانی که افراسیاب خبر سر برداشتن سهراب را می شنود:
چو بی رستم ایران به چنگ آوریم *** جهان پیش کاووس تنگ آوریم
وز آن پس بسازیم سهراب را *** ببندیم یک شب بر او خواب را
رجز خوانی نیز از نمونه گفتارهایی است که در شاهنامه استفاده شده و باعث گسترش کشمکش و در نتیجه پیشبرد حادثه و ایجاد حرکت در بسیاری از داستان های حماسی شاهنامه شده است. رجز خوانی «رستم و کشانی» از نمونه رجز خوانی های موفق شاهنامه به شمار می رود. در این رجز خوانی، دو پهلوان این گونه سعی در خالی کردن ته دل یکدیگر دارند:
خروشید کای مرد رزم آزمای *** هم آوردت آمد مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند *** عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که نام تو چیست *** تن بی سرت را که خواهد گریست؟
تهمتن چنین داد پاسخ که نام *** چه پرسی کزین پس نبینی توکام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد *** زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بی بارگی *** بکشتن دهی سر به یکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی *** که ای بیهوده مرد پرخاش جوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد *** سر سرکشان زیر سنگ آورد
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ *** سوار اندر آیند هر سه به جنگ
هم اکنون ترا ای نبرده سوار *** پیاده بیاموزمت کارزار
رستم اسب کشانی (اشکبوس) را به خاک می غلطاند. رستم از تیر باران کشانی جان به در می برد و تنها با یک تیر، ضد قهرمان داستان (کشانی) را به زانو می افکند و پس از آن، زیباترین گفتگو بین قضا و قدر خلق می شود:
قضا گفت گیر و قدر گفت ده *** فلک گفت احسنت و مه گفت زه

نقش گفتگو در بازسازی شخصیت
همان گونه که می بینیم گفتگوها، علاوه بر ایجاد کشمکش و پیشبرد حرکت داستان، در گسترش شخصیت نیز نقش اساسی ایفا می کنند. در مقابل گفتگوهای پرصلابت کاموس و رستم که از آغاز با رجزخوانی همراه است، گفت و شنود پیران و گودرز بسیار خواندنی است. این گفت و شنود، دو شخصیت پیر و سال خورده و حکیم را به تصویر می کشد( گسترش شخصیت)؛ شخصیت هایی که آرام آرام داستان را با گفتگوهایشان به فاجعه نزدیک می سازند. پیران ابتدا به گودرز چنین می گوید:
به تنها من و تو برین دشت کین *** بگردیم و کین آوران هم چنین
ز ما هر که او هست پیروز بخت *** رسد خود به کام و نشیند به تخت
اگر من به دست تو گردم تباه *** نجویند کینه ز توران سپاه
به پیش تو آیند و فرمان کنند *** به پیمان روان راگروگان کنند
وگر تو شوی کشته بر دست من *** کسی را نیازارم از انجمن
مرا با سپاه تو پیکار نیست *** بریشان ز من نیز تیمار نیست
چو گودرز گفتار پیران شنید *** از اختر همی بخت وارونه دید
و گودرز، پس از حمد خداوند، به پیران این گونه پاسخ می دهد:
زخون سیاوش به افراسیاب *** چه سود است، از داد سر بر متاب
که چون گوسفندش ببرید سر *** پر از خون دل درد و خسته جگر
پس از آن، گودرز به یاد پیران می آورد که سیاوش به سوگند او (پیران) سر داده است و گفتگویش را این گونه ادامه می دهد و به فاجعه نزدیک می سازد:
مرا حاجت از کردگار جهان *** برین گونه بود آشکار و نهان
که روزی تو پیش من آیی به جنگ *** کنون آمدی نیست جای درنگ
شناخت ویژگی های گفت و گو در شاهنامه به اقتباس گر امکان می دهد که در تلخیص، بازنویسی و بازآفرینی داستان، از شیوه های فردوسی در به کارگیری گفتگو استفاده کنند

راجع به خلاصه کتاب

دوستان به خاطر اشتباهات تایپی احتمالی معذرت می خوام... امیدورام مفید باشه من خودم از این کتاب به شدت یاد گرفتم... الان تو نخ موضوع تحقیقم ولی خلاصه های دیگه هم می گذارم... عزت زیاد

خلاصه کتاب:زمینه اجتماعی تعزیه و تئاتر در ایران(پارت چهار)

درام دینی یا تعزیه

در این مورد یک سوال اساسی وجود دارد که  چرا باوجود فراز و نشیب های بسیار در تاریخ اسلام ،مسلمانان نخواستند یا نتوانستند صورت نمایشی به این اتفاقات بدهند؟ یعنی آنقدر آزادی نداشتند که ضمیر خود را به زبان آورند؟ همان کاری که یونانی ها توانستند با آثاری چون پرومته در زنجیر و یا آنتیگونه.

درست است در فرهنگ اسلامی از سرکشی های پرومته وار خبری نیست چرا که خدای مسلمان، زئوس نیست. و اگر مسلمان نمی خواسته با خدا ستیز کند ولی می توانسته با جبر اجتماعی اش بستیزد .

البته باید یادآور شویم که در این دوران مخالفان حاکم که خلیفه نامیده می شد مرتد اعلام می شدند و حکمشان اعدام می بود.

محمد عزیزه می گوید چنین عصیانهایی در شعر کم نیست اما اینها صورت نمایشی پیدا نکرده و دلیلش هم تاثیر بیشتر درام تا شعر است که مخالفت بر انگیز است. از این رو درام  را نشانه آزادی فرد دانسته اند واین آزادی در جامعه اسلامی نهادینه نشده بود بجز در میان شیعیان که باعث بوجود آمدن تعزیه شدند که درام دینی یا درام ملی نامیده می شود.

الول ساتن می گوید: این غلط است که بگوییم که تئاتر یا تعزیه چیزی است که فرهنگ ایرانی از آن بویی نبرده است و حتی نمی توان گفت که سنت تئاتر در ایران وجود نداشته است.چنین سنتی وجود دارد... غرض من از این سنت همان تعزیه یا شبیه است... .

آرتور دوگوبینو تعزیه را با تراژدی یونانی مقایسه کرده و آنها را باهم یکی دانسته ، برخلاف فر نگیانی که تعزیه را دیده و آن را درام مذهبی یا ملی نامیدند که به نظر مولف این معتبر تر است.

در تراژدی عاقبت قهرمان سوگ آور است و لی یاس آور نیست و این امید را به مخاطب می دهدد که عاقبت تیر تقدیر خواهد شکست. د رتعزیه چنین تقدیری نقش ندارد چرا که امام از آینده خود پیش آگاهی دارد و می داند که به حکم خدا بایستی اسوه مجاهدت در راه اعتلای کلمه حق باشد نه اینکه مانند قهرمان تراژدی با آن بستیزد و اگر در نبرد به شهادت می رسد، حکم خلیفه اموی تقدیر ازلی نیست، بلکه اقتضای حکومت داری زمان است بنابراین اطلاق کلمه ی تراژدی به تعزیه درست نمی نماید.

شیعه با تقدیر به معنای سیاسی واژه کنار نیامد یعنی نتوانست واقعیت حکومتی و سیاسی زمان خود را بپذیرد پس از امت واحده خارج شد و غیریت بوجود آورد و این باعث دریافت دراماتیکی از تاریخ شد. شیعه حکومت مستقر را غاصب می دانست و جبرش را مثبت و عادلانه نمی دانست پس با آن جور در نمی آمد. این تضاد درون و بیرون در شیعه باعث اعتراضش که ختم به کشف درام بود شد.

محمد عزیزه می گوید: تشیع تئاتر را کشف کرد زیرا قانون شکنی را تجربه کرده بود. و ناهمگون و ناهنجار شده بود.

نتیجه اینکه بعد از اسلام درامی به نام تعزیه بوجود آمد.هرچند اسلام به شدت برای رشد اساطیر نامناسب است زیرا که یکتا پرست است اما شیعه که با هر حکومتی بجز حکومت امامان و نوابشان مخالف بود با این واقیعت تاریخی در افتاد و دنبال واقعیت آرمانی خودش رفت و همین تعزیه را به بار آورد.

پس نتیجتا تا این مسئله خیر و شر  یا نور و ظلمت پدید نمی آمد درامی هم در کار نبود.تعزیه خود آئین است اما موضوعش که شهادت امام حسین (ع) است یک مسئله تاریخی است که اسطوره گون شده است.

زمان در تعزیه کیفی است و مکان در آن همه جا است که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، رنگ جامه اشقیا قرمز و رنگ جامه اتقیا سبز که رمزی از شقاوت و طهارتند، اشقیا موزون سخن نمی گویند بر خلاف اتقیا که موزون سخن گفتن نشانگر هماهنگی جسم و جان و زمین و آسمان است و ... و این برخلاف تئاتر است که سوغات فرنگ است.

حال به این سوال می رسیم که چرا با اینکه زمینه اجتماعی و فرهنگی تعزیه سالها بود که بوجود آمده بود ولی در زمان صفویه تثبیت شد و تعزیه به معنای امروزی به وجود آمد؟

به درستی زمان پدید آمدن تعزیه را نمی دانیم ولی صاحب نظران گفته اند که در زمان شاه اسماعیل صفوی که مذهب تشیع را رسمی کرد بوجود آمد. به گمان قوی مراحل تکامل تعزیه این چنین است ابتدا نوحه سرایی بعد روضه خوانی بعد پرده خوانی، حمله خوانی، مسلم خوانی و روضه خوانی و مقاتل خوانی و اندک اندک به شبیه خوانی بدل شد.

متوکل عباسی عزاداری برای امام حسین ع را ممنوع کرد ولی مدتها بعد معزالدوله دیلمی دوباره عزاداری بر امام را ترویج داد. به گفته محمد بن عبدالملک همدانی عاشورای 352 اولین روز عزاداری برای شهدای کربلا بود.

پس نتیجتا دلیل بوجود آمدن تعزیه هم سیاسی و دینی بوده است. تعزیه نباید موزه ای شود بلکه  بایستی به روح آن وفادار بمانیم.محمد عزیزه می گوید: تعزیه را باید لحظه ای با شکوه از تاریخ خویش شمرد. پیام تعزیه جهان شمول است و فرا تاریخی. اما قابل ذکر است که تعزیه یک آئین است نه تئاتر به معنی امروزی و نه حتی واقع نمایی با فاصله گذاری. تعزیه بر خلاف تئاتر مجبور به رعایت برخی اصول است از جمله در موضوع برای مثال هرچند که تعزیه های شادی آور و... هم به وجود آمدند ولی همیشه اصالت موضوعی تعزیه واقعه عاشورا بوده است. رعایت برخی نماده ها و اصول در تعزیه او را از تئاتر که خلاقیتی آزاد است جدا می کند. به گفته ای: بازیگر در تعزیه بازی نمی کند بلکه عبادت می کند و فریضه ای مذهبی را به جا می آورد.

سوگ سیاوش

تاثیر احتمالی یا حتمی سوگ سیاوش بر تعزیه را ابتدا شاهرخ مسکوب و سپس استاد احسان یار شاطر بیان کردند.

یار شاطر می گوید که در تاریخ درام قبل اسلام دو عنصر بسیار مهم داریم یکی یادگار زریران که به زبان پهلوی است وبه دوران ساسانیان باز می گردد و دیگری سوگ سیاوش است که فردوسی هم به آن پرداخته... او معتقد است که تعزیه باز آفرینی افسانه سیاوش نیست، گرچه اشتراکات بسیاری با هم دارند برای مثال پیش آگاهی از مرگ وآینده خویش هم توسط سیاوش و هم امام حسین ع . اما با این وجود باز نمی توان این دو نفر را همذات هم دانست. چرا که سیاوش  فدای کسی نشد و برای نگه داشتن نیکی درونی خود کشته شد ولی امام با دعوت مردمی دادخواه و پیمان شکن به مقتل کشیده شد.

نتیجه

در گذشته بیشتر فرهنگ ایرانی شنیداری بوده تا دیداری، مثلا نقالی که بعد از اسلام وجود نداشته یکی از این موارد بوده.محمدبن اسحاق می گوید که ایرانیان بیشتر به روایت اساطیر می پرداخته اند و آنها را از زبان حیوانات بیان کرده و کتبی می نموده اند و  عرب آن را به زبان خود برمیگردانده و شاخ و برگش می داده مثل هزار افسان.

از روایت ها معلوم است، هنر داستانگویی و نقل داستانهای خدای نامه و را مشگرانی که سرود می خواندند مانند باربد در عصر ساسانیان و...رواج داشته است و این سنت ها به ایران بعد اسلام نیز رسید. افزون بر این قصه گویی ابزاری برای تبلیغ دین و حاکمان بوده است. به سراغ نقالی بر می گردیم ، نقالی نمایشی تک نفره است که جزء نمایش های ایمایی به حساب می آید و هم اکنون هم درام سازان به دلایل مختلف از آن بهره می گیرند.

 

حال رواج این سنت شفایی و تبدیل نشدنش به درام فقط بی سوادی مردم نبوده است بلکه نبود آزادی بیان و فقدان آزادی اندیشه و طولانی شدن حکومت استبدادی برخی حاکمان بوده  است.

در دوره سلجوقیه و صفویه که به ترتیب دو حکومت مذهبی سنی و شیعه بودند به دلیل پرداختن به جنگ و درگیری درام فرصت رشد نداشت، دوران قاجار هم فقدان آزادی اندیشه و بیان  مانع رشد درام بوده است.

پس در یک جمله به عنوان آخرین حرف مهمترین لازمه رشد درام دموکراسی است...

خلاصه کتاب:زمینه اجتماعی تعزیه و تئاتر در ایران(پارت سه)

پس از اسلام

محققان برآنند که اسلام درام را برنمیتابیده است و در ایران پس از اسلام نشانی از آن نیست و تئاتر به سبک غربیان سوغات فرنگستان است. لطفعلی صورتگر می گوید که این قسمت از ادبیات در ایران شکوفا نشده است و شاید این همان علاقه ایرانیان به ابتکار است که تقلید را بر نمی تابد.

پرویز خانلری می گوید که رمان نویسی و درام نویسی در تاثیر از ادبیات خارجی بوجود آمده اما اینکه رشد نکرده دلیلش تمایل روح ایرانی به کار فردی است و با کارهای جمعی مثل نمایشنامه ارتباط برقرار نکرده.

لطفعلی صورتگر به سخنهایی غیر صحیح که حکایت از وجود تئاتر در گذشته ایرانیان می کند اشاره ای دارد که همان ابیاتی است از شاعران بزرگ مثل خیام که در شعرش از لعبت و لعبت باز و یا تشبیه چرخ و فلک به فانوس خیال استفاده می کند که حکایت از عروسک بازی و سایه بازی می کند و اینها تئاتر نیستند و با مفهوم تئاتر به معنی اخص تفاوتهای فاحشی  دارند نه تنها عروسک بازی و سایه بازی بلکه تقلید، تماشا،پهلوان کچل ، بقال بازی ، سیاه بازی،تخته حوضی،خم بازی، روبند گیری، معرکه گیری و... که به ندرت متن مکتوب دارند هم از این قبیل اند.

 اسلام و فرهنگش زمینه ای مناسب برای رشد تئاتر به جز این خورده آئین ها که شکل جنینی تئاترند ایجاد نکرده،ودلایل آنرا عفیف سلام محقق مصری چیزهایی از قبیل اینکه: قبل اسلام عاطفه دینی اعراب ضعیف بوده و شرایط خلق درام نداشته و بعد اسلام هم شاید تئاتر یونانی را به خاطر چند خدایی بودن پس می زند و اینکه اسلام چنان در ماوراءالطبیعه غرق بوده وقت اینکه درام بیافریند نداشته می داند. و محققانی دیگر دلایلی چون حرام شمردن هنرهای که تشبیه انسان رامی کنند مثل نقاشی و پیکر تراشی می دانند و اینکه اسلام درام را که شبیه مراسم قربانی کردن است و ممکن است آینده ای شرک آلود داشته باشد خطرناک دانسته است.

از سوی دیگر شرق شناسی آلمانی مسلمان را سرکوب شده ی جبر می داند، انسانی که در مقابل تقدیر هیچ نقشی ندارد و همین دلیل مانع می شود که قهرمان چالش بر انگیز  با تقدیر را بپذیرد و خود نیز درام خلق کند.

که این مسئله را گیب با دلیل رد می کند و مسلمان را نگران آینده می داند یعنی انسانی مقاوم و ادامه می دهد که به اعتقاد او نبود تئاتر در اسلام و در میان عربها جبر گرایی نیست بلکه نبود سنت تئاتری می باشد چرا که ایرانیان سنتی نمایشی داشتند و بعد از اسلام تعزیه را آفریدند و اینکه زندگی چادر نشینی و کوچرو بودن هم عامل مهمی استدر بوجود نیامدن تئاتر میان اعراب.

پروفر می گوید: عرب تکرار را ملال آور نمی دانسته و شیوه تفکرش حماسی است او همیشه چیزی را روایت می کند که قبلا روایت کرده عرب فوت و فن تنش زایی را نمی داند و همین باعث می شود که با تکرار یک چیز آن را نخ نما کند مثل موسیقی اش.

و ما معتقدیم که یکی از دلایل مهم که احمد امین هم می گوید این است که عرب ارزش میراث تاریخی درام یونان را که باقی مانده بود تشخیص نداده، اعراب از فلسفه و علوم دیگر یونان تاثیر گرفتند چرا که در همه جا عمومی بودند ولی ادبیات تجلی شخصیت یک جامعه است و همین باعث شد که اعراب فلسفه ارسطو و علم پزشکی جالینوس را بپذیرد ولی نوشته های ایلیاد و هومر را پس بزنند.

خلاصه کتاب:زمینه اجتماعی تعزیه و تئاتر در ایران(پارت دو)

آیا آمیزش فرهنگ ایرانی با یونانی و تماشای نمایشهای یونانی توسط ایرانی ها باعث به وجود آمدن درام در ایران شد>؟

از یاد نباید برد که یونانی کردن ایرانیان در سطح باقی ماند  به ریشه و روح شرقی آنها تاثیر نگذاشت. از فرض وجود تماشاخانه در ایران قبل اسلام بگذریم این سوال پیش می آید که صرف تماشای نمایش توسط تماشاگر ایرانی که فرضا زبان یونانی هم می دانسته کافی است تا ذوق درام نویسی بوجود بیاید؟ تماشاگران چه کسانی بودند هنرمندان یا سربازان که برای فراغت آمده اند؟

بهتر است در اینجا به داستان اجرای نمایش در جشنی که در ارمنستان برپا بوده و پادشاه اشکانی هم در آن حظور داشته و سورنا سردار ایرانی سر کراسوس را برایش می فرستد و ژازون بازیگر هم مشغول اجرای باکانت بوده که مجید رضوانی به این استناد می کند و می گوید چون در جمع همه یونانی نمی دانسته اند پس نمایش به زبان فارسی اجرا می شده است و اینکه ژازون چون در دربار اشکانی می زیسته پس تماشاخانه هم بوده است آن هم در حظور پادشاه ارمنستان که به یونانی مسلط بوده و چند تراژدی هم به این زبان نوشته البته باید دانست که همه اینها حدسیات و فرضیات است.

اما پرسش اصلی این است که باز با وجود اینکه صرف تماشای نمایش درام بوجود بیاید آیا هنرمندان چنان با استعدای وجود داشته که با یک بار نمایش دیدن درام خلق کنند اگر بله پس آثارشان کو؟

برای روشن شن ماجرای بیک کلانتر که سفیر شاه سلطان حسین صفوی در دربار لویی چهاردهم هنگام تماشاخانه رفتن و تماشای اپرا بین آن همه چیز چشمش دنبال رقصندگان و زنان زیبا بوده است.

در اینجا لازم است که از میرزا صالح شیرازی گفت که در مسکو و لندن تماشاخانه رفته است و نمایش دیده و از آنها جزییات با ارزشی به یادگار گذاشته است ولی تاثیری در بوجود آمدن درام و تماشاخانه نداشته است. غرض اینکه به فرض با مشاهده ی نمونه ای از هنر، رونویسی و الگو برداری از آن برای بازآفرینی ازآن، اگر ابزاری چون آموزش و تربیت،رواداری ، مدارا، نقد پذیری و تحمل پذیری اجتماعی نباشد، نمی انجامد یا بسیار سطحی می شود.

ناصرالدین شاه در مسکو، پطرزبورگ،برلن،بروکسل،لندن،پاریس،تورن،وین،تفلیس به تماشاخانه رفت و در سفرنامه اش مشاهداتش را آورده است.

پطرزبورگ:مردی از درون تخت یک پسر خشگل و یک زن خشگل در آورد.

لندن: خواننده اش خشگل و خوش ادا بود.

لندن تماشاخانه ای دیگر: رقاصهای خوش ادا و خوش لباس داشت.

تورن ایتالیا: زنهای بسیار بسیار خشگل داشت که هیچ جا ندیده بودم، به خصوص دختر یهودی که آدم از دیدنش دیوانه می شد پرسیدم گفتند شوهر دارد.

این مشتی از خروار چشمچرانی های جناب ناصرالدین شاه بوده است ( که اگر ادامه می دادم باید همه را نقطه چین می ذاشتم).

خیلی هاا می گویند که تکیه دولت را ناصرالدین شاه بعد از برگشتن از فرنگ بنا نهاد ولی عنایت ا... شهیدی در کتابش تعزیه و تعزیه خوانی این مسئله را رد می کند زیرا ساختمان تکیه دولت قبل از سفر او تکمیل شده بود.

باب بحث این بود که صرف تماشای نمایش یونانی در زمان اشکانی و نمایش غربی در زمان قاجار بدون آموزش و تربیت بعید بوده که نمایش خودی بوجود بیاید.

درست است که ایین مهر پرستی صورتی نمایشی دارد و یا اصلا هر آئینی صورت نمایشی دارد ولی تئاتر نیست هرچند تئاتر ریشه در همین آئین ها دارد ولی برای اینکه آئین تبدیل ب تئاتر شود باید هنرمندی آن را تبدیل به درام کند زیرا تئاتر در جوار آئین است نه در دل آئین.

این نمایشهای آئینی محدود به ایران نیست بلکه نزد اقوامی که باورهای اسطوره ای خود را با موسیقی و نقاب و رقص نمادین نمایش می دهند معمول است و چون صورتی مثالی دارد برخلاف تئاتر غربی آنتونن آرتو آنرا تئاتر راستین می خواند.

اما کنش نقاب تئاتر با کنش نقاب آئینی متفاوت است که حکایت زیر روشن تر می کند، آئین اهریمنی در تبت که در آن بودا بر بدی ها پیروز می شود در این آئین از نقاب استفاده می شود.

تفاوت عمده نمایش آئینی و تئاتر در موضوع است چرا که تئاتر همواره موضوعی جدید را بیان می کند ولی نمایش آئینی به موضوع تکراری اش  شناخته شده است ، تکرری که ملال آور نیست و یک ویژگی مهم برای آئین است.

تئاتر غربی همواره می کوشد که به تخیل میدان دهد اما هنر سنتی یا قدسی در پی شناخت سرشت و گوهر واقعیت و محمل مرافبه است. تئاتر خلاقیتی آزاد است که دربند قراردادهای آئینی نیست و از دیدگاه انتقادی جهان را نظاره می کند.

جلال ستاری: تعزیه ارزشمند است ولی تئاتر نیست و عده ای ظاهر بین با دلیل تراشی و نظریه پردازی سعی بر این دارند که بگویند ما همه چیزدان تئاتریم و حتی تئاتر غربی هم زمان هخامنشیان از ایران به یونان رفته این در حالی است که ما تا حد زیادی همین ارزش تعزیه و شناخت آن را مدیون پژوهش  غربی ها هستیم.

اینکه ایران باستان درام نداشته نقص و کمبودی نیست، و به فرض این نظریه پردازی ها که غالبا آئین ها و مناسک را سند می آورند در حالی که تئاتر غیر از آئین است درست باشد آثاری باقی نمانده که به آنها استناد شود. ایران باستان داستانهای اساطیری بسیار داشته است که بالقوه ویژگی نمایشی بسیاری دارند ولی درام نویسی تا آنجا که می دانیم از آنها درامی نساخته و حتی فرهنگ یونانی هم در این باب موثر نبوده است.

حال این سوال پیش می آید که چه انگیزه هایی باید در کار می بود تا ادب درامی به وجود آید؟

یک پدیده اجتماعی وقتی در جامعه ای پدیدار می گردد که بر اثر الزامات تاریخی و تجدید و نو شدگی دائم نیاز به آن پدیده در جامعه احساس شود. مهمترین الزام و زمینه اجتماعی برای پدیداری درام قدرت نقادی و آزادی ای نسبی در اندیشه و گفتار برای درام نویس است.

من وغم ماه

من وغم ماه

منولوگ کوتاه

حس مي كنم كه تنهام. تنها تر از هميشه! ياد 2 سال پيش افتادم.

 درست همين موقع كنار ساحل درياي مازندران نشسته بوديم ,آتش روشن كرده بوديم وهمگی دور آن حلقه زده بوديم ؛اما اکنون چه؟ حتي كسي نيست كه حرفهای دلم را بشنود. گويي تنها همدم و هميارمن بغض تنهايي من است وبس! اي كاش كسي با من حرف مي زد!

کاش!

اماصدهاهزارتاسف که اینگونه نیست .چراکه من دیگرفلج شده ام و نمي توانم همچودیگران  باشم.

پدر,مادر!آه...!

شاید دارم تقاص تقدیر بی رحمی را پس میدهم که برایم  رقم زدند؛

 که اگر اینطور نیست پس چرا من اینگونه محصور در حصاراین  ماتمکده گشته ام؟!

 واقعا چرا من همدم غم ماه شده ام؟

آیا رسم دنیا این است که تقاص اشتباه دیگری رادیگری باید بدهد یا اینکه این گناه از  من بی تقصیر است؟!

نمی دانم.

تنها چیزی که میدانم این است که بی خبرم از بازی این جور گردون....

                                                                                     پایان

اعجوبه ی قرن چهار(فردوسی، خالق یک جلد نمایشنامه برای تمام قرون)


   خوابی که تعبیرش به واقعیت پیوست

  در روایات آمده است که چون فردوسی متولد شد پدرش خواب دید که فردوسی به بامی بر شد و روی به قبله نعره ای زد و آوازی شنید که جوابی آمد و همچنین از سه طرف دیگر نعره زد و همچنین جواب شنید. بامداد با نجیب الدین معبر گفت: پسر تو سخن گویی شود که آوازه ی او به چهار رکن عالم برسد و در همه اطراف سخن او را به قبول تلقی و استقبال نمایند و او نادره ی عصر و اعجوبه ی دهر بود جمیع شعرا که شعر فارسی گفته اند سر بر خط او نهاده و او ا مسلم داشته اند و مدح گفته اند. بله و این شد که از فردوسی نخبه ای آمد پدید که بسیاری از شاعران را نیز به وجد آورده و منجر شده تا در مدح او ابیاتی را خلق کنند: آفرین بر روان فردوسی / آن همایون نهاد فرخنده او نه استاد بود و ما شاگرد/ او خداوند بود و ما بنده او همان شد که انتظارش می رفت و از او اثری آمد پدید که شگفت ماند هر که دید و این شد که شاهنامه عظیم ترین حماسی ی ملی ایران شد که شهرتش نه تنها به ایران محدود نشد بلکه به دیارها، کشورها و قاره های دیگر نیز پرواز کرد و از شاهکار بودن خودش خبر داد تا حدی که حتی در بسیاری از کشورها ادبا و بزرگان آن را به خاطر دارا بودن خصلت ملی، برتر از منظومه های ویرژیل دانسته اند. اما متاسفانه هنوز نتوانسته آن طور که آثار هومر و ویرژیل کاربرد نمایشی دارد، مورد استفاده قرار گیرد. از تمام این ها که بگذریم به دنیایی می رسیم بزرگ که دنیای ژرف هنر است. هنری که به عنوان استعداد دستمایه ی بزرگی شده است برای بسیاری از ادبا چون فردوسی و شاید همین موضوع نیز بوده است که مرا وادار کرده است تا درباره عظیم ترین و افتخارآمیزترین حماسه ی ملی ایران تحقیق و جوانب نمایشی برخی داستانهای آن را مورد بررسی قرار دهم.  

و اما قابلیت های نمایشی داستان رستم و اسفندیار:

پژوهشگران برای تحلیل داستان های شاهنامه و دست یافتن به قالبیت های نمایشی داستان ها از شیوه های متفاوتی سود جسته اند برای آگاهی از نمونه مهمی از این شیوه ها خلاصه داستان رستم و شغاد ، به عنوان نمونه ذکر می گردد : شغاد از زنی خنیاگر زاده می شود ، اخترشناسان به پدر شغاد (زال ) هشدار می دهند که این نوزاد در بزرگی بنیان خاندان سام را در هم می پیچد . زال شغاد را نزد پادشاه کابل می فرستد و شغاد در جوانی دختر پادشاه کابل را به همسری می گیرد . پادشاه کابل که همه ساله به رستم پاژ(باج) می داده ، اینک به خاطر خویشی رستم و شغاد انتظار پرداختن پاژ را ندارد ، ولی رستم عده ای را از زابلستان برای گرفتن پاژ به کابل می فرستد ، رستم این عمل رستم را با بی اعتنایی تلقی نموده ، با پادشاه کابل نقشه مرگ رستم را طرح ریزی می کند . براساس این زمینه چینی ، پادشاه کابل در حضور بزرگان شهر به شغاد پرخاش کرده و شغاد ، دلگیر به نزد رستم می رود و رستم را برای گرفتن انتقام تحریک می نماید . از آن سوی ، پادشاه کابل چاهی بزرگ ، پر از نیزه و تیغ حفر کرده و رستم را به آنجا کشانده و به کام مرگ می فرستد . رستم قبل از مرگ ، شغاد را با حیله ای ، با تیر ، به درخت تناوری می دوزد و با تیر دیگری می کشد . فرامرز پس از حمل جنازه رستم و رخش به زابل ، انتقام پدرش را از زابلیان می گیرد . 1-گ: الف-سی و یک بیت نخستین داستان به عنوان مقدمه داستان با وظیفه توضیح نقل داستان سروده شده است . ب- گفت و شنود : گفت و شنود پرخاش آلود (بین پادشاه کابل و شغاد ) ، گفت وشنود میان رستم و شغاد  ج-پیش بینی : پیش بینی ستاره شناسان در مورد شوربختی شغاد ... سرامی سپس به بیان انواع گفتار در داستان یعنی نیایش ، پیام دادن ، زنهارخواهی و پوزش ، وصف ، بیان تقاضا ، خبردادن ونوحه خوانی پرداخته ، به بررسی اجزای دیگر داستان رستم و شغاد می پردازد : کردارها (تولد شغاد و ...) ، پندارها ( درون مایه ای که می گوید از مرگ گریزی نیست و تقدیر ، حزم و احتیاط را از انسان می گیرد ...)، قهرمانان (زال، شغاد، رستم ، فرامرز ، کابل خدای و ...)، زمان و مکان ( نقش زیادی در داستان ندارند ) ،آرایه ها ( به جز آرایه های لفظی ، توفیق رستم در کشتن قاتل خود او را انسانی آمرزیده وصف می کند ) ، شیوه نقل ( شیوه سوم شخص) ، شگردها و مناسبات اجزا با یکدیگر و منطق داستان ، از دیگر اجزایی هستند که سرامی در روش خود مورد دقت قرار میدهد . هرچند این شیوه در بررسی داستان ، تجزیه تحلیل آن و شناخت دقیق تر داستان به خواننده کمک بسیاری می کند ، ولی با کمک آن کمتر می توان به قابلیت های نمایشی داستان مورد نظر وقوف پیداکرد .     - پیرنگ (طرح و توطئه) داستان رستم و اسفندیار           1 ز بلبل شنیدم یکی داستان                                 که برخواند از گفته باستان اسفندیار رویین تن، شاهزاده پهلوان ایرانی که از عهد شکنی های پدرش گشتاسب،به تنگ امده ،با حالتی دژم نزد مادر خود کتایون رفته ،شکوه کنان می گوید که " با من همی بد کند شهریار".زیرا پیش از این پاداش موفقیت مرا در چندین ماموریت مهم ، پادشاهی ایران زمین دانسته،ولی پس از انجام ماموریت ها به قول خود عمل نکرده است. گشتاسب که سخت دلبسته تاج و تخت است و قبل از این خود در زمان حیات پدر افسر شاهی بر سر نهاده ،اخرین شرط دستیابی اسفندیار به اورنگ شاهی را به بند کشیدن رستم عنوان می کند ،زیرا که می داند: وراهوش در زاولستان بود                               به دست تهم پور دستان بود اسفندیار بعد از انکه از بلخ به سیستان می رسد ، رستم را بر سر دوراهی قرار می دهد:" یا دست به بند بده و اسوده بچر یا ازادی را برگزین و نابود شو !شهریار فرمان داده. شهریار برگزیده یزدان است. پس می شود فرمان خدا. رستم باید فاصله سیستان تا بلخ ،یعنی سیصد و بیست فرسخ را دست بسته برود و وارد بارگاه گشتاسپ گردد تا مایه عبرت دیگران شود. باید او که نمونه قدرت مردم گمنام است،به زانو دراید تا بعد از ان ،هیچ بنده خدایی جرئت نکند که توی روی خداوندگاری بایستد. بند رستم برای گشتاسبی ها مفهوم کنایه ای دارد و ان این است که دستی بالاتر از دست شهریار باقی نماند. برای رستم نیز بند ،مفهوم کنایه ای دارد . برای او اسارت ولو یک لحظه ،به معنای مرگ روحی است. نام، شیشه عمر مرد ازاذه است . اگر بر خاک افتاد ،این عمر خود به خود به سر امده . رستم از اسفندیار می خواهد تا از بند صرف نظر کند. اسفندیار نمی پذیرد و راهی جز جنگ نمی ماند. دنیا برای در خود گنجاندن دو پهلوان تنگ است. یکی از دو تن باید از میان برداشته شود.. اسفندیار با وجود اعتقاد به عبث بودن در بند نمودن رستم ، بدین علت پیشنهاد پدر را می پذیرد که از گشتاسپ تخت می خواهد و کلاه ، و رستم بدان سبب از بند می پرهیزد که بند را برای خود عار می داند. هم این است اگر که می گوید: نبیند مرا زنده با بند کس                                   که روشن روانم بر این است و بس و اگر جهان پهلوان ، یل سیستان از نبرد با اسفندیار می گریزد ، چون نصیحت زال را در گوش خود دارد که : ور ایدون که او را رسد زین گزند                             نباشد ترا نیز نام بلند و اینگونه تا اخرین فراز داستان ،حوادث با زنجیره ای از علیت به هم پیوند می خورد. اسفندیار بر تسلیم رستم اصرار می ورزد و بدین صورت جنگ اغاز می شود. در اولین روز،بیم ان می رود که رستم شکست بخورد ، ولی جهان پهلوان بعد از گرفتن یک شب مهلت از اسفندیار و بعد از ان که بر تردید خود در مورد گریختن یا ماندن و ادامه مبارزه ،پیروز می شود، با کمک زال و سیمرغ بر راز رویین تنی اسفندیار فائق امده و با تیری از پوب گز، اسفندیار را به خاک می غلتاند. اسفندیار پرورش بهمن ،پسر خود را به رستم می سپارد. فردوسی علت این تناقض در عمل شخصیت اسفندیار را در اخرین کلام او این چنین بیان می کند: ز تاج پدر بر سرم بد رسید                                 در گنج را جان من شد کلید _2 گفتگو در رستم و اسفندیار گفتگو در رستم و اسفندیار نقش اساسی به عهده دارد و تقریبا تمام وظایف یک گفتگوی خوب ،یعنی ارائه زوایایی از شخصیت،پیش بردن حرکت داستانی ، کاستن از سنگینی کار،وارد کردن حوادث در داستان ،ارائه صحنه و دادن اطلاعات لازم به خواننده را انجام می دهد. اولین گفتگوی داستان رستم و اسفندیار این چنین اغاز می شود: چنین گفت با مادر اسفندیار               که با من همی بد کند شهریار در ادامه این گفتگو شخصیت اسفندیار را بیشتر می شناسیم . او از بد عهدی پدر غمین است و بر ان است تا بی کام پدر تاج بر سر نهد و خطاب به مادر می گوید: ترا بانوی شهر  ایران کنم                به زور و به دل جنگ شیرا ن کنم تضاد اصلی داستان که حرکت دهنده حوادث نیز است،با همین گفتگو شروع می شود و در حقیقت پس از انکه اسفندیار بر ان می شود که بی رغبت پدر ،تاج شاهی را از او که سخت دلبسته ان است ،بستاند و بر سر نهد، حوادث بعدی و حرکت داستانی اغاز می شود: چنین گفت با مادر اسفندیار                  که نیکو زد این داستان هوشیار که پیش زنان راز هرگز مگوی                  چو گویی، سخن بازیابی به کوی مکن هیچ کاری به فرمان زن                  که هرگز نبینی زنی رای زن در این گفتگو هم زوایایی از شخصیت اسفندیار پدیدار می شود . کتایون در گفت و شنود با اسفندیار ،در قالب بر شمردن توانایی های رستم، گوشه هایی دیگر از شخصیت او را به خواننده می شناساند. چنان که تنها با خواندن این بخش از شاهنامه، پهلوانی بی بدیل رستم نمایان می شود؛ پهلوانی که جگر گاه دیو سپید را دریده ، سهراب بی هماورد را به خاک نشانده و... اولین گفتگوی رستم و اسفندیار ،همراه زیباترین تعاریف و درخشان ترین تشبیهات از سوی دو جهان پهلوان نسبت به یکدیگر است . رستم،اسفندیار را به سیاوش تشبیه می کند و می گوید: که روی سیاوش اگر دیدمی                       بدین تازه رویی نگردیدمی و سپس اسفندیار را شایسته ترین جانشین گشتاسب خوانده می سراید: خنک شهر ایران که تخت ترا                         پرستند و بیدار بخت ترا دژم گردد ان کس که با تو نبرد                       بجوید، سرش اندر اید به گرد همه دشمنان از تو پر بیم باد                          دل بد سگالان به دو نیم باد همه ساله بخت تو پیروز باد                            شبان سیه بر تو نوروز باد در مقابل ، اسفندیار نیز زیباترین توصیفات را نثار رستم می کند. در جملاتی که او می گوید نیز ،همان شور و شوق دیدار و تحسین برو بالای پهلوان مقابل به چشم می خورد: که یزدان سپاس ای جهان پهلوان                     که دیدم ترا شاد و روشن روان سزاوار باشد ستودن ترا                                  یلان جهان خاک بودن ترا... خنک زال کش بگذرد روزگار                         به گیتی بماند ترا یادگار بدیدم ترا یادم امد زریر                               سپهدار و اسپ افکن و نره شیر لحن بیان جملات نیز شاخص تمایز هر یک از شخصیت های داستانی به شمار می رود. کتایون چنین دلجویانه با پسر گفتگو می کند: بدو گفت کای رنج دیده پسر                                 ز گیتی چه جوید دل تاجور ؟ مگر گنج و فرمان و رای و سپاه                              تو داری، برین بر فزونی مخواه و یا لحن محنت بار گشتاسب در واگویه اش بعد از دیدن زیج های کهن و شنیدن اقبال بلند اسفندیار: همی گفت بد روز و بد اخترم                         بیارید اتش همی بر سرم مرا کاشکی پیش فرخ زریر                             زمانه فگندی به چنگال شیر گفتگو در داستان رستم و اسفندیار، گاه به بیان حوادث گذشته می پردازد و به توضیح زمینه های درگیری در داستان کمک می کند. اسفندیار با بر شمردن دلایل ازردگی خود از پدر،بخشی از حوادث گذشته زندگی خود و گشتاسب را روایت می کند: وزان پس که ارجاسپ امد به جنگ                 نه برگشتم از جنگ دشتی پلنگ مرا خوار کردی به گفت گرزم                  که جام خورش خواستی روز بزم ببستی تن من به بند گران                           ستون ها و مسمار اهنگران سوی گنبدان دژ فرستادیم                           ز خواری به بد کارگان دادیم یکی دیگر از وظایف گفتگو ،کمک به حرکت داستان و همچنین اطلاعات دهی یا کسب اطلاعات است. در گفتگ.یی که میان رستم و اسفندیار در می گیرد ،رستم به اسفندیار توصیه می کند که از جنگ منصرف شود، زیرا هدف اصلی گشتاسپ از فرستادن او به زابل ،حذف اسفندیار و استمرار دوران پادشاهی است: ترا سال برنامد از روزگار                                       ندانی فریب بد شهریار تو یکتا دلی و ندیده جهان                                   جهانبان به مرگ تو کوشد نهان گرایدون که گشتاسپ از روی بخت                       نباید همی سیری از تاج و تخت به گرد جهان بر دواند ترا                                   به هر سختی ای پروراند ترا این گفتگو ضمن اراده اطلاعات، به پیشبرد حرکت داستانی نیز کمک می کند. مشاجره رستم و اسفندیار بر سر برتری گوهر یا نژاد، یکی از زیباترین گفتگوهای دراماتیک داستان رستم واسفندیار است در این گفت و شنود، اختلاف بین شاهزاده و جهان پهلوان ، نماینده دین و نماینده ملت ، نماینده بلخ و زابل، طی گفتارهای زیبای پر کشش نمایان می شود. "اسفندیار در گفتگویش می گوید، گذشت ان روزگاری که تو توی روی کاووس شاه می ایستادی و همراه پدرت در خانواده کیان عزل و نصب می کردی. اکنون دیگر بیش از دو نوع انسان وجود ندارد : بنده و شهریار ، و هر کس جزو خانواده شاهی نباشد، از بندگان است و از این حیث بین او و فرو دست ترین افراد تفاوتی نیست ،زیرا اطاعت از پادشاه جزو فرایض دین است: "از او هست دوزخ،از اوهم بهشت". این که اسفندیار در مورد بند رستم ان قدر بر دستور دین تکیه می کند ،مفهومش ان است که همانگونه که بیش از یک دین حق در سراسر جهان وجود ندارد،بیشتر از یک پادشاه هم نباید باشد. برگزیده دین،پادشاه سراسر دنیاست و باید همه این واقعیت را بپذیرند(تفاوت بین تساهل دوره های هخامنشی و اشکانی با تمرکز دوره ساسانی).بند رستم به منزله بیعت اوست و او که گردن کش ترین فرد روی زمین بوده ،بیعتش در حکم همه مردم زمان است. رستم در مقابل،هنوز با دوران گذشته توی سرش است که دنیا رسم و ایینی می داشت .بزرگ تری می گفتند . کوچگ تری؛ مردم به دو دسته خوب و بد و بی راه و با راه تقسیم می شد ،نه به پاک دین و ناپاک دین. ... اختلاف بین ایران و زابل در طی برخورد بین رستم و اسفندیار با یک سلسله اعمال و گفتارهای کنایه ای نمود می کند".(1) بدو گفت که رستم ارام بگیر                                       چه گویی سخن های نا دلپذیر دلت بیش کژی بپالد همی                                         روانت ز دیوان ببالد همی تو ان گوی کز پادشاهان سزاست                                 نگوید سخن پادشا جز که راست جهاندار دلند که دستان سام                                      بزرگ است و با دانش و نیک نام همان مادرم دخت مهراب بود                                     بدو کشور هند شاداب بود که ضحاک بودیش پنجم پدر                                     ز شاهان گیتی بر اورده سر نژادی از این نامورتر کراست                                     خردمند گردن نپیچد ز راست دگر ان که اندر جهان سر به سر                                 یلان را ز من جست باید هنر ... همی از پی شاه فرزند را                                           بکشتم دلیر خردمند را که گردی چو سهراب هرگز نبود                               به زور و به مردی و رزم ازمود ز پانصد همانا فزون است سال                                  که تا من جدا گشتم از پشت زال همی پهلوان بودم اندر جهان                                    یکی بود با اشکارم نهان ................. چو رستم از اسفندیار این شنید                                 بخندید و شادان دلش بر دمید بدو گفت از این رنج و کردار تو                                  شنیدم همه دردو تیمار تو کنون کارهایی که من کرده ام                                  ز گردن کشان سر بر اورده ام نخستین کمر بستم از بهر دین                                  تهی کردم از بت پرستان زمین نژاد من از تخم گشتاسب است                                 که گشتاسب از تخم لهراسب است همان مادرم دختر قیصر است                                    کجا بر سر رومیان افسرست همان قیصر از سلم دارد نژاد                                     ز تخم فریدون با فر و داد.... تو انی که پیش نیاکان من                                        بزرگان بیدار و پاکان من پرستنده بودی همی بانیا                                         بجویم همی زین سخن کیمیا بزرگی ز شاهان من یافتی                                        چو در بندگی تیز بشتافتی-3 - 3 قهرمان سازی (شخصیت پردازی) در داستان رستم و اسفندیار در داستان رستم و اسفندیار ،علاوه بر دو قهرمان اصلی ،نام چند تن دیگر نیز به میان اورده می شود و بعضی چون گشتاسپ ،بهمن،پشوتن و کتایون تا حدودی به خواننده شناسانده می شود. اما فردوسی از کنار بعضی دیگر چون فرامرز ،نوش اذر و مهرنوش با ذکر نامی ،یا ذکر شرکت در حادثه ای و ذکر نسبت با پهلوانی می گذرد . ولی به هر حال ،اسفندیار و رستم به طرق مختلف ،یعنی تعریف در عمل ،از طریق گفتگو ،به گونه توصیفی ساده به خواننده معرفی می گرداند. ارائه تصویرهایی از درونیات قهرمانانی چون رستم و اسفندیار در این داستان یکی از امتیازات خاص این اسطوره نسبت به بسیاری از اسطوره هاست و به همین لحاظ تیپ هایی که فردوسی در داستان رستم و اسفندیار ارائه می دهد،به شخصیت نزدیک می شوند. "این دو پهلوان نه محدود به خود ،بلکه نماینده دو تیره و گروه هستند. وجود هر یک تجسمی است از جهان بینی ای که می کوشد تا بر کرسی بنشیند و یا از موجودیت خود دفاع کند دو پهلوان اصلی داستان نیز ،مانند فضای دیباچه ،امیخته ای از تشابه و تباینند:هر دو بزرگترین جنگاور زمان و متعلق به یک تمدن و یک کشورند،هر دو در صف نیکی شمشیر زده اند،و با این حال متفاوت ؛یکی جوان و دیگری پیر ،یکی شاهزاده و دیگری پهلوان ،یکی رویین تن و دیگری اسیب پذیر ،یکی نوخاسته و دیگری کم و بیش. مستعفی و باز این دو ،هم با هم دشمنند و هم دوست ؛چاره ای جز کشتن یکدیگر را ندارند، بی انکه هیچ یک طالب ریختن خون دیگری باشد. "رستم توانا ترین و نامورترین فرد دنیای شاهنامه است... اما توانایی و ناموری او در انکه نماینده مردم است ؛پرورده تخیل هزاران هزار ادمی زاد است که در طی زمان های دراز او را به عنوان کسی که باید تجسمی از رویاها و ارزوهایشان باشد ،افریده اند. رستم: ابعاد مختلف شخصیت رستم -بعد روانی شخصیت رستم: ازادگی،پیری و پختگی ،تعادل در شخصیت و بزرگ منشی. -بعد اجتماعی شخصیت رستم : جهان پهلوانی،قهرمان ملی،حاکم عادل زابل. -بعد اعتقادی شخصیت رستم: اعتقاد به یگانگی خداوند،اگرنه مانند اسفندیار به پیوند دین و حکومت معتقد است ،اما سروری پادشاه را پذیرفته است. هر چند خصوصیات جسمانی رستم در خلال داستانهای دیگر پرداخته شده است ، اما در این داستان نیز در گفتار اسفندیار خطاب به رستم ،جهان پهلوان ایران را چنین می یابیم: بدو گفت کای رستم پیلتن                 چنانی که بشنیدم از انجمن ستلر است بازوت چون ران شیر            برو یال چون اژدهای دلیر میان تنگ و باریک هم چون پلنگ        به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ شخصیت رستم در این داستان استوار و یک دست است:بی عقده،متعادل و بزرگ منش؛ترکیبی است از نوش و نیش. تا زمانی که امیدوار به جلب توافق اسفندیار است ،بسیار نرم است و از هیچ خواهش و پوزش و اظهار بندگی دریغ نمی ورزد. بدو گفت کای رستم نامدار                همی جستم از داور کردگار که خرم کنم دل به دیدار تو               کنون چون بدیدم من ازار تو دو گردن فرازیم ،پیر و جوان                خرد من و بیدار ،دو پهلوان زمن هر چه خواهی فرمان کنم             به دیدار تو رامش جان کنم اما چون این امید بر باد می رود ،سخنانی بر زبان می راند که مانند خنجر بر دل شاهزاده جوان می نشیند. بدوگفت رستم که آرام گیر                 چه گویی سخن های نادلپذیر ... توآن گوی کز پادشاهان سزاست           نگوید سخن پادشا جز که راست تواندر زمانه رسیده نوی                      اگر چند با فّرکی خسروی ... بدوگفت رستم که ای شیرخوی           ترا گر چنین آمدست آرزوی تر بر تگ رخش مهمان کنم               سرت را به کوپال درمان کنم رستم جهان پهلوانی است که اعتبار نام خود را در آزادگی خود می داند و به همین دلیل است که او از این که دست به بند دهد ، می گریزد؛ حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . از سویی هرگز از بن جان ، دل به درگیری با اسفندیار نمی بندد . که گر من دهم دست بند وِرا           و گر سرفرازم گزند وِرا دوکارست هر دو بنفرین و بد           گزاینده رسمی ، نو آیین و بد هم از بند او بد شود نام من             بد آید زگشتاسب انجام من به گرد جهان هر که راند سخن         نکوهیدن من نگردد کهن که رستم زدست جوانی بجست         به زاول شد و دست او را ببست همان نام من بازگردد به ننگ           نماند زمن در جهان بوی و رنگ وگر کشته آید به دشت نبرد            شود نزد پادشاهان مرا روی زرد که او شهریاری جوانی را بکشت        بدان کو سخن گفت با او درشت رستم در جواب سیمرغ هم که می پرسد چرا با اسفندیار آن پهلوان رویین تن می جنگی ، جواب می دهد : مرا کشتن آسان تر آید ز ننگ         و گر باز مانم به جایی ز جنگ برخورد رستم با اسفندیار بعد از آنکه او را در خون خود غلتان می بیند ، نمونه ی مردانگی جهان پهلوانی چون رستم است ؛ کسی که همه تلاش های خود را به کار بست تا مگر جنگی با اسفندیار او را پیش نیاید . هم این است که با دیدن اسفندیار مجروح از دیدگان آب گرم می ریزد و مویه میکند و این اشک نه از بهر آن است که زال و سیمرغ به او گفته اند که : هر کس که او خون اسفندیار        بریزد سر آید برو روزگار بدین گیتیش شوربختی بود          و گر بگذرد رنج و سختی بود که از آن است که او از ریختن خون پهلوان جوانمردی چون اسفندیار غمگین است . اما در دو مورد شخصیت او خدشه ای نمودار می گردد .".... یکی قوم تسلیم است که در پایان روز اول جنگ به اسفندیار می دهد .... البته در دل قصد ندارد . دوم آنجاست که همان روز ، پس از بازگشت به خانه ، یک آن در دلش می گذرد که بگریز1 ! " و اما اسفندیار ، هر چند این پهلوان به اندازه ی رستم در شاهنامه حضور نمی یابد و پس از درخشش در هفت خان به تیر چاره گیر زال و سیمرغ و به دست رستم به خاک می افتد و به خون می غلتد ، اما عبورش از قلمرو قلم فردوسی چنان پررنگ است که خواننده حتی تنها با خواندن داستان رستم و اسفندیار او را با تمام هیبتش به ذهن می سپارد . مگر می شود این آذرخش را نادیده گرفت ؟ چو اسفندیاری که از چنگ روی              بدرّد دل شیر ز آهنگ اوی ز دشمن جهان سر به سر پاک کرد          به رزم اندرون نیستش هم نبرد جهان از بد اندیش بی بیم کرد               تن اژدها را به دو نیم کرد   چو اسفندیار آن یل پیلتن              …..... اسفندیار زیباروی است ؛ چنان که رستم او را به سیاوش مانند می کند: نمانی همی جز سیاوخش را         مر آن تاج دار جهان بخش را اسفندیار: بلند قامت است ؛ چنان که رستم در گفتگویش بازال ، او را به سروسهی تشبیه می کند سواریش دیدم چو سرو سهی         خردمند با زیب و با فرّهی اگر رستم از هفت خان گذشته است ، اسفندیار هم هفت خانی دیگر را پشت سر گذارده است . اگر رستم در کسوت بازرگانان به نجات بیژن شتافته ، اسفندیار نیز در هیئت بازرگانان به نجات خواهران رفته است . اسفندیار و رستم تنها جهان پهلوانانی هستند که لقب تهمتن دارند . "اسفندیار نماینده اتحاد دین و دولت است . او پرورده ی تعبّد است . زرتشت او را " کمر بسته" خود کرده است . او رویین تن است و هیچ سلاحی بر تنش کارگر نمی افتد . برازنده ترین فرد زمان خود است . چشم و چراغ خانواده کیان است ... اسفندیار شاهزاده ی موبد است ، نوآور است ، ساده دل و مغرور است ... هم شاهزاده است وهم جهان پهلوان ؛ دو صفتی که در شاهنامه جز در او در کس دیگری جمع نشده است . سرد و گرم روزگار را چشیده ، نه تنها در بزم و رزم ، بلکه در گیرودار زندگی و سیاست نیز مدتی از عمرش  را در غل و زنجیر گذرانده است ، لبریز از نیروی درونی و جاه طلبی است ... ذاتاً لبریز از نیروی درونی و جاه طلبی و غرور است ... ذاتاً مردی صریح و ساده دل است ، ولی در مقابل رستم مجبور است نقش بازی کند .اسفندیار گرچه مرد دین است اما از آنجا که شاهزاده است و به نژاد و گوهر خود افتخار می کند ، به رستم زخم زبان می زند که " تو از نژاد زالی ، آن تیره بدن موی سپید پرورده ی سیمرغ !" همین سبب می شود که رستم به اسفندیار گوشزد نماید که " تو آن گوی کز پادشاهان سزاست !"   همان گونه که رستم اشاره می کند ، اسفندیار تازه به دوران رسیده ای است که خدمات رستم و خاندان او را نادیده میگیرد و پی در پی نژاد پادشاهی خود را به رخ می کشد : نژاد من از تخم گشتاسب است         که گشتاسب از تخم لهراسب است که لهراسب بُد پدر اورند شاه            که او را بدی از نهان تاج و گاه اسفندیار به برتری نژاد اعتقاد دارد ؛ چنان که پس از آنکه رستم بعد از شنیدن خبر مرگ دو فرزند اسفندیار بر آشفته شده ، به اسفندیار پیشنهاد می کند که که برادر و پسرش را دست بسته نزدِ اسفندیار می آورد تا او به خون گران مایگانش بکشد ، اسفندیار به رستم چنین پاسخ می دهد که " برکین طاووس نر خون مار " . اسفندیار هم چنین از نظر دیدگاه و اعتقادات ، مومنی واقعی است و در عین حال حکم شاه را حکم دین (زرتشت) و حکم دین را حکم خدا می داند ؛ چنان که در گفتگویش با پدر می گوید : بدو گفت شاها انوشه بدی                     توی بر زمین فرّه ایزدی سر داد و مهر از تو پیدا شدست              همان تاج و تخت از تو زیباترست تو شاهی ، پدر ، من ترا بنده ام                همیشه به رای تو پوینده ام تو دانی که ارجاسب از بهر دین                بیامد چنان با سواران چین بخوردم ن آن سخت سوگندها                 بپذرفتم آن ایزدی پندها که هر کس که آرد به دین در شکست       دلش تاب گیرد ، شود بت پرست میانش به خنجر کنم به دو نیم                نباشد مرا از کسی ترس و بیم و در گفتگویش با رستم ، این گونه ، نافرمانی از حکم شاه را با فرو شدن در جهنم یکی می داند: و گر سر بپیچم ز فرمان شاه                  بدان گیتی آتش بود جایگاه اسفندیار ، مجاهدت خود را در به پای داشتن دین زرتشتی را در گفتگوهایش با رستم نیز رخ می کشد . او ابایی ندارد که به همه اعلام نماید که حکم شاه ، حکم خداست و مخالفت با احکام شاه را بر نمی تابد . با این حال و در مجموع ، اسفندیار و در عین پهلوانی ، رویین تنی و اعتقاد قلبی اش به دین ، جوانی است ساده دل و خوش باور ؛ چنان که بعد از آنکه پدر ، بارها به او قول پادشاهی می دهد و بی وفایی می کند ، این بار که نیز او را به کام مرگ می فرستد ، با وجود هشدارهای مادرش ، ره سیستان را در پیش می گیرد تا با " یکی مرد پیر اما شیر گیر " جدال کند . اسفندیار در عین حال پهلوانی است که با شیوه ی مردانگی آشناست ؛ چنان که حتی بعد از آن که دو پسرش ، نوش آذر و مهر نوش به دست برادر و پسر رستم کشته می شود و بعد از آنکه رستم در اولین نبرد ، زخمی می شود و چون درختی پیر آماده است تا با آخرین ضربه تبر بر زمین بیفتد ، ولی از اسفندیار تقاضا می کند که یک شب را به او فرصت دهد تا زخم هایش را التیام دهد ، در اوج خشم ، درد و اندوه از دست دادن دو فرزند ، در پی شکستن غرور پهلوان پیر نیست: بدو گفت رویین تن اسفندیار          که ای بر منش پیر ناسازگار تو مردی بزرگی و زور آزمای           بسی چاره دانی و نیرنگ و رای بدیدم همه فرّ و زیب ترا                نخواهم که بینم نشیب ترا با این اوصاف ، فردوسی از اسفندیار ، نمونه قهرمانی ملموس و زنده ارائه می دهد ؛ قهرمانی که با حیات و مرگش به تراژدی رستم و اسفندیار ، جانی دیگر می بخشد . کشمکش در داستان رستم و اسفندیار به هم خوردن توازن دو نیروی پهلوانی و شاهی ، زمینه ی بروز کشمکش در داستان رستم و اسفندیار است . تا پیش از این رستم با حفظ جایگاه پادشاه به عنوان بزرگترین قدرت رسمی کشور ، جایگاه پهلوانی خود را حفظ کرده بود  اما اکنون گشتاسب در پی آن است که با به بند در کشیدن رستم ، تفوق دیرین پهلوانی بر پادشاهی را از میان بردارد همین است که جنگ دین داری و بی دینی ، گوهر و هنر و ... پیش می آید . اسلامی ندوشن1  ضمن اینکه داستان رستم و اسفندیار را یک داستان ضد زرتشتی قلمداد می کند ( زیرا بار گناه بر دوش کسی نهاده می شود که گسترنده ی دین است ) ، کشمکش پهلوان و شاهزاده را کشمکش نماینده ی آزاد اندیشی در مقابل نماد جمود فکری می داند . از سویی این جدال را جدال نماینده ی فرمانروایان محلی در برابر فشار حکومت مرکزی نیز به شمار می آورد. اما بر خلاف آنکه ندوشن در مورد جمود فکری اسفندیار می گوید ، این شاهزاده دلاور تنها جویباری از خامی و زیاده طلبی در برابر اقیانوسی از دلاوری ، جسارت ، قدرت و گذشت از خود بروز می دهد و از همین روست که به قول نولدکه " برخورد این دو پهلوان یکی از عمیق ترین کشمکش های روحی منظومه و یکی از عمیق ترین کشمکش های روحی کلیه ی حماسه های ملی دنیا به شمار می رود . هگل فیلسوف آلمانی معتقد است عالی ترین نوع تراژدی آن است که موضوع آن کشمکشی باشد که هر دو طرف منازعه در آن ذی حق اند ، هر یک براثر اعمالی که از آنها سر می زند ، دچار مصیبت می شود ، ولی در آنچه می کنند حق به جانب آنهاست . هگل تراژدی آنتی گون را مثال می آورد که سابقاً به آن  اشاره کردیم.داستان کشمکش رستم و اسفندیار عالی ترین نوع این گونه تراژدی است و در ادبیات فارسی مسلماً بی نظیر است و در ادبیات جهان نظایر آن زیاد نیست . در این تراژدی کشمکش دو تن را تماشا می کنیم که هر دو پهلوان گزیده و محبوب ایرانند و گناهی از هیچ ی از آنان سر نزده است . تا پایان داستان ، با هر دو همدردی داریم . بیهوده می خواهیم که تقدیر دگرگون شود و این دو از پرخاشگری باز ایستند . بیهوده امیدواریم هر دو تندرست بمانند و آشتی کنند و یکی به دست دیگری تباه نشود ، ولی قضا به لابه ی مظلوم و ناله ی مردم دگر نمی شود ".1 داستان رستم و اسفندیار برپایه های چندین کشمکش قدسی استوار است ؛ چنان که خواننده در گیرو دار انواع کشمکش ، با جریان داستان همراه شده ، پیش می رود . تضادهایی که اسباب کشمکش در داستان رستم و اسفندیار را فراهم می آورند ، به شکل های گوناگونی خود را بروز می دهند ؛ تضاد بین گوهر و هنر یا نژاد و پهلوانی ، تضاد بین عقل و احساس ، آزادی و اسارت ، برخورد میان غرور وجوانی و صبر پیری ، تعقل و تعبّد ، آزادی و اسارت و بالاخره و از همه مهمتر برخورد بین انسان وسرنوشتی محتوم . جنگ رستم و اسفندیار بر سر آزادی و اسارت است و این گونه اولین نوع تضاد در قالب رویین تنی و آسیب پذیری و جوانی و پیری در می گیرد و سپس تضادهای پی در پی دیگر منجر به کشمکش از نوع آدمی علیه آدمی می شود که به شکل های گوناگون رخ می نماید . این ، حسن است که کشمکش گشتاسب و اسفندیار ، گشتاسب و رستم ، زواره و نوش آذر ، مهر نوش و فرامرز و بهمن و رستم ، در داستان ظهور می کند. .

منابع:شاهنامه ی فردوسی

کتاب بررسی قابلیتهای نمایشی شاهنامه اثر محمد حنیف

خلاصه کتاب:زمینه اجتماعی تعزیه و تئاتر در ایران(پارت یک)

بخش پیش از اسلام

 بیشتر پژوهش گران بعضی از آئین های سنتی و نمایشی را دال بر وجود نمایش می دانند و راجع به پس از اسلام دو نظر متفاوت و متضاد وجود دارد یکی به وجود نمایش شک دارد و یکی دیگر با اسناد تاریخی معلوم می  کند که شکل مردم پسندی از آن وجود داشته است.

حال به نمایش در پیش از اسلام می پردازیم که مهمترین نوشته دراین زمینه کتاب،( تئاتر و رقص در ایران) مجید رضوانی است که مهمترین نکته ای که بیان می کند این است که تئاتر از جوامع شهری یکجانشین به طور دائم یا موقت شروع شد،پس ایرانیان نیز مانند بابلیان که برای مردوک و مصائبش بازی می کردند می توانستند برای میترا و اسرارش نمایش بازی کنند. بابلیان این نمایش را در جشن سال نو و توسط بازی آدم ها نه عروسک ها اجرا می کردند. شکیب الخواری پژوهشگر عراقی هم در کتابش احتمال می دهد که در سال نو بابلیان گیلگمش را هم اجرا می کردند.

مهر پرستی صورتی نمایشی دارد و مجید رضوانی براین است که این آئین همراه با رقص روی سکویی نمایش داده می شده- بعدها تعزیه هم مثل همین آئین بود ولی او معتقد است که به مرور این نمایش خصلت دینی خود را از دست داده و عامه پسند شده، یعنی نمایشی بدون جوهر سری مینوی شدند-.

مجید رضوانی با اینکه می گوید بدرستی نمی داند که در زمان اشکانیان تماشاخانه ها بودند یا نه اما معتقد است که پلوتارک گفته که اسکندر بنای تماشاخانه هایی را در اکباتان و کرمان دیده است که قبل از آمدن او بوجود آمدده بودند، پس در این صورت بایستی دیگر شهرهای ایران از جمله پرسپولیس نیز تماشاخانه داشته بوده و در آنها نمایش اجرا می شده. ولی اگر هم بوده اند هیچ اثری از آنها باقی نمانده. مجید رضوانی معتقد است که فتح ایران توسط یونانیان باعث شد که درام یونانی وارد ایران شود در حالی که ((دوزی)) معتقد است که قبل آن هم درام در ایران رواج داشته است. و این بعید بعید می نماید که ایرانیان هنرور هنر درام را نشناسند.

نهضت نمایش در ایران با ظهور اسکندر شتاب گرفت و پیوند میان دو فرهنگ ایرانی و یونانی بوسیله ی ازدواج های بی  شمار بینشان از جمله ازدواج اسکندر با استاسیرا دختر داریوش و ازدواج دختران ایرانی فراخور اصالتشان با سرداران یونانی محکم تر شد.

شهرهای بزرگ ایران پیش از آمدن اسکندر تماشاخانه داشته اند و هنرمندان یونانی درآنها نمایش می داده اند. گفته می شود اسکندر چون  به اکباتان رسید جشن و ضیافت بپا کرد، چراکه هزار هنرمند به تازگی رسیده بودند- پس تماشاخانه اکباتان باید وسیع می بوده که این تعداد درونش جا می شده اند.به دعوی مجید رضوانی، اسکندر دستور داد تا در آسیای صغیر شامات و امپراطوری هخامننشیان تماشاخانه هایی برپا کنند.

این تماشاخانه ها اگرهم وجود داشته اند سبک معماریشان معلوم نیست و یا اینکه چگونه نمایشنامه هایی به چه زبان هایی درآنها اجرا می شده و یا تماشاگران چه کسانی بودند سربازان ایرانی و  یا یونانی؟ یا این تماشاخانه ها به قدری سست بوده اند که همه از بین رفته اند.

اسکندر در لشکر کشی هایش بازیگر و رقصنده با خود همراه می کرده، آیا بعضی از آنها در آسیا ماندند؟ به این پرسش ها پاسخ قطعی نمی توان داد. مخصوصا به خاطر اینکه نمایشنامه ای ایرانی از آن زمان به دست ما نرسیده.

به زعم مجید رضوانی براساس کاوش های باستانشناسی تماشاخانه هایی در عصر ساسانیان بنا شده است ولی نمی گوید کجا. و احتمال می دهد که نمایشنامه هایی به زبان فارسی که از هندی ترجمه شده بودند اجرا می شده است و سندش تصویر آدمهایی با نقاب است که آنها را بازیگر میداند.

آیا نفوذ فرهنگ یونانی در ایران باعث رواج درام  نویسی شد؟سلوکیان بعد از هخامنشیان حکومت می کردند. سلسله ای یونانی مقدونی بودند و سعی می کردند که مردمشان را در تصرفاتشان جای دهند و این باعث نشر یونانی مآبی می شد. بدون هیچ اجباری فرهنگ یونانی به جز در روستاها در همه جای ایران تاثیر گذاشت، و جامعه ای مختلط بوجود آمد، و از زمان اسکند زبان یونانی هم انتشار یافت. اشکانیان هم خود را یونانی دوست می دانستند که در این میان دلایلی هست که این مسئله را سیاسی می داند. اشکانیان به خاطر یونانی مآبی و اینکه ادعای دموکراسی و اینکه به دین خاصی گرایش ندارند که باعث شد آنها را بی دین تلقی کنند و شاید همین چیز ها باعث شد درامی خلق نشود و اگر هم خلق می شود به دست ما نرسد. گفتنی است که ساسانیان هم به دلیل یونانی دوست بودن اشکانیان سعی در از بین بردن آثارشان کردند و این هم شاید دلیل بر این باشد که نوشته ای به دست ما نرسیده.

دوستان عزیز به زودی پارت دو این مطلب و مطالب دیگه ای خواهم گذاشت...