فصل اول

سوگ سیاوش

1-1 قصه سیاوش

گیو و طوس چون برای شکار به دشت دغوی رفتند، زیبا دختری دیدند از سلاله گرسیوز و بر سر به چنگ آوردنش تن به نبرد سپردند و کار را تا به سر بریدن دخترک رساندند، همراهان پیشنهادشان کردند تا به داوری نزد کاووس روند. چون کاووس دختر پریچهر نژاده را دید، دل بدو باخت و داوری فراموش کرد و او را به همسری گرفت. پریچهر از کاووس آبستن شد و نه ماه بعد پسري زاد یوسف صورت که کاووس سیاوش نام نهادش.

    جهاندار نامش سیاوش کرد                           برو چرخ گردنده را بخش کرد

چندی بعد رستم به بارگاه کاووس آمد و از او خواست تا تربیت سیاوش را بدو بسپارد، پس کاووس پذیرفت و سیاوش را همراه رستم به زابلستان گسیل کرد تا آداب پهلوانی به کمال بیاموزد.

رستم او را رسم آزادگی، پهلوانی و آیین رزم آموخت و سال‌ها به پای سیاوش نشست تا او را رستم‌گونه بار آورد. چون سیاوش در همه ی هنرها سرآمد گشت و جوانی برومند شد، از رستم خواست تا او را به نزد پدر ببرد.  پس رستم با هدایای فراوان همراه سیاوش راهی دربار شد. کاووس هفت سال پسر را آزمود و چون کارآزمودگی‌اش بر او آشکار گردید، منشور فرمانروايي خراسان شرقي را به‌نام او نوشت.

سودابه همسر کاووس چون روی زیبای سیاوش دید، شیفته گشت و او را به شبستان خواند ولی سیاوش پاک‌نهاد نپذیرفت. پس سودابه به حیله کاووس را واداشت تا سیاوش را به شبستان فرستد تا شاید از میان دختران خود یا کی‌آرش و کی‌پیشین یکی را به زنی گیرد. شاهزاده که او را از گردن نهادن به فرمان پدر گریزی نبود، به شبستان رفت. آنگاه که داخل شد سودابه از تخت برخواست و او را در آغوش گرفت و بوسید و با او گفت یکی از دختران را به زنی گیرد و در نخان به عشق او تن دردهد تا کاووس بمیرد و به رسماٌ به عقد هم درآیند. سیاوش این سخن را دور از اندیشه اوست و هرگز نخواهد پذیرفت. اما سودابه که کام دل نیافته بود چون زلیخا گریبان درید و بریاد برآورد که سیاووش تنها او را خواسته و بر او حمله آورده.

کاووس شبستان را از اغیار خلوت ساخت. سیاوش همه‌ی آنچه بر او گذشته بود بازگفت و سودابه عکس آن، و زاری کرد که نگرانست از هول کودکی که در شکم دارد بیفکند. کاووس دست و تن سیاوش را بویید و اثری از عطر سودابه بر آن ندید، پس بی‌گناهی سیاوش بر او آشکار گردید و ولی ترس از کین خواهی پادشاه هاماوران و عشق به سودابه او را از افشای گناه سودابه مانع آمد.

سودابه دوباره به نیرنگ دست برد و زنی باردار را دارو خوراند تا دو کودکی که در شکم داشت بیفکند، سپس آنها را در تشتی نهاد و فغان بر آورد که طفل شاه را بیفکنده. کاووس چون این بشنید اخترشناسان را فراخواند تا طالع دو کودک را ببیند. چون اخترشناسان اسطرلاب  انداختند آنها را معلوم آمد که این کودکان از سلاله‌ی شاهی نیستند، اما سودابه باز نپذیرفت و گفت اخترشناسان ار ترس رستم گناه سیاوش می پوشاند.

کاووس نزد موبدان رفت و چره‌ی کار باز پرسید، او را پاسخ دادند از این دو یکی باید از آتش گذر کند، اگر بی گناه شود به امر ایزد بی‌آسیب از آن بگذرد. سودابه گذر از آتش نپذیرفت و بانگ برآورد آنکه باید بی‌گناهی خویش ثابت کند سیاوش است. شهزاده‌ی پاک‌سرشت ه کرگ بر ننگ ترجیح می‌داد گفت برای اثبات پاگی خویش از این آتش گذر خواهد کرد  .

دو کوه آتش برافروختند و میانش راهرویی به اندازه‌ی 4 سوار باز کردند. شاهزاده جوان رخت سپید به بر کرد و تن به کافور شست و بر سیاه اسبش نشست.از میان مردمی که به دیدن آمده بودند گذر کرد و نزد کاووس رفت و بر پدر شرمگین و آگاه به گناه همسر ادب گزارد و گام به میان آتش نهاد. آتش سیاوش را چون ابراهیم گلستان گشت و دمی بعد بی آنکه گردی بر او نشسته باشد از جهنم شعله‌ها بیرون آمد و از میان غریو شادی مردم به خاک شد و خدای را شکر آورد. سه روز و سه شب با پدر به سرور نشست. چون آفتاب روز چهارم برآمد، کاووس اراده به کشتن سودابه کرد ولی سیاوش یوسف‌وار از او گذشت و شاه که مهر سودابه به دل داشت او را بخشید و به شبستان فرستاد.

چندی بعد خبر آوردند که افراسیاب به ایران لشکر کشیده، کاووس برآشفت و قصد میدان جنگ کرد اما سیاوش که از بدگویی‌ها و فتنه‌های سودابه به تنگ آمده بود، رفتن را بر قرار در این خانه‌ ترجیح داد و از پدر خواست تا فرصت جنگ به او واگزارد.

پس سیاوش با رستم راهی میدان نبرد شد. تورانیان به فرماندهی گرسیوز در بلخ با ایرانیان رودررو شدند و در دو نبرد پیاپی شکست خوردند، پس باقی‌مانده سپاه خود را برداشته و تا جانب رود نزد افراسیاب گریختند.

شب‌هنگام افراسیاب در خواب بیابانی پر از مار دید که در سراپرده در آنجا بنا کرده بود. بادی سهمگین برآمد و درفش سپاهش را واژگون کرد و 14 ساله جوانی او را، دستگیر کردند و به نزد کاووس بردند. افراسیاب خواب خویش با برادرش گرسیوز باز گفت. چون روز شد خوابگزاران را خواستند تا خواب پادشاه را تعبیری گویند و آنها گفتند که سپاهی ا زایران با فرماندهی شاهزاده‌ای سپهر آیین به توران آمده و اگر جنگی در گیرد خواه پیروز میدان باشند و خواه سرشکسته آشوبی به عالم بر پا می‌شود. پس افراسیاب و گرسیوز با بزرگان گرد هم آمدند و رای به آشتی به سیاوش دادند.  

افراسیاب گرسیوز را با هدایای بسیار به نزد سیاوش فرستاد تا با او از در آشتی درآید. سیاوش در ازای صد گروگان  آشتی را پذیرفت و شاد از آن به کاووس نامه‌ای نوشت و به رستم داد تا نزد شاه برد. کاووس که از پیروزس بدون جنگ غره شده بود بر رستم بانگ سرزنش برآورد که چرا سیاوش را به آشتی پند داده، پس رستم برآشفت و به سیستان رفت و کاووس در نامه‌ای به سیاوش خواست ، گروگان‌ها را به ایران بفرستد، هدایا را در آتش بسوزاند و با تورانیان جنگی سهمگین به پا کند.

اما از آنجا که رستم رسم بدعهدی به سیاوش نیاموخته بود، سیاوش هدایا را با پیکی به نزد افراسیاب فرستاد و از او خواست اجازه‌اش دهند تا از دیار آو گذشته و به گوشه‌ای از گیتی پناه برد تا دمی آسوده از مکر سودابه جان به سر برد. افراسیاب به پیشنهاد وزیرش، پیران،  سیاوش را به توران فراخواند. پس سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و با تنی چند عازم توران شد.

پس از آن سیاوش، فرنگیس دختر افراسیاب را به همسری گرفت و ون یکسال از این پیوند گذشت افراسیاب توران شرقی را بدو بخشید. سیاوش با عروسش راهی شدند. سیاوش در آنجا شهری بنا کرد که سیاوشگرد خواندش و از زیبایی طعنه به بهشت می‌زد.

اما گرسویز که بر فر سیاوش ایرانی رشک می‌برد، به سعایت نزد افراسیاب پرداخت و آنقدر چونان مگسی که در آب افتد وزوز کنان دست و پا زد تا گمان بد در خیال افراسیاب جای گرفت و نامه‌ای  به سوی سیاوش گسیل کرد و او را نزد خود خواند. گرسیوز سیاوش را با نیرنگ واداشت تا از فرمان شاه سربپیچد. پس سیاوش بیماری فرنگیس را بهانه کرد و از رفتن سر باز زد. گرسیوز از سویی بر سیاوش خواند که افراسیاب قصد جان او دارد و از سوی دیگر افراسیاب را گفت که سیاوش قصد شوریدن دارد و این دو را به هم بدبین کرد تا آنجا که افراسیاب لشکر به  سیاوشگرد برد.

شب‌هنگام سیاوش فرنگیس را به بالین خواست و او را از خوابش آگاه کرد و گفت می‌داند که به دست افراسیاب کشته خواهد شد، از او خواست پسری را که درشکم داشت کیخسرو بنامد، اسب او، شبرنگ را نیز در بیابان رها کنند تا گیو بدآنجا آید و کیخسرو را با آن  به ایران بازگرداند.

سیاوش لباس جنگ پوشید و به میدان رفت و گرسیوز آنرا دست‌آویزی کرد دلیل بر تمرد سیاوش و از افراسیاب خواست سر شاهزاده‌ی اهورایی ایران زمین را به خاک افکند. سرانجام با وجود پندهای پیران افراسیتب فرمان به کشتن سیاوش داد. فرنگیس خود را به میدان افکند و زاری‌ها کرد، ولی افراسیاب فرمان داد او را دور کردند. سرانجام گروی زره سر سیاوش جدا کرد و در تشتی مقابل افراسیاب به زمین افکند. هماندم آسمان و زمین تیره شد و از خون  سیاوش، پرسیاوشان رویید و دشت را گلگون کرد.

به ساعت گیاهی برآمد ز خون                      بدانجا که تشت کردش نگون

گیاه را دهم من کنونت نشان                       که خوانی همی خون سیاوشان

۲-۱ سیاوش اسطوره‌ی رازناک ایران‌زمین

اسطوره‌ی سیاوش، یکی از اصلی‌ترین و محوری‌ترین بخش‌ها در زنجیره‌ی اسطوره‌های ایرانیست که یکی از پشتوانه‌های ساختاری شاهنامه به‌شمار می‌آید؛ به‌طوری که بیشتر داستان‌های پیش از آن، در بن‌مایه با آن یگانه‌ و زمینه‌ساز آنند. سیاوش والاترین شخصیت انسانی، در اساطیر ایرانی و به‌ویژه در شاهنامه است. زایش، زندگی و مرگ او همه مایه‌های اسطوره‌ای کهن  را در خود نهان دارد و به او شخصیتی آیینی و رازناک بخشیده.

1-2-1 نام سیاوش در اوستا

واژه سياوش در اوستا به صورت واژه مركب «syavarshan» آمده كه از دو بخش syava (سياه) و arshan (نر، گشن) تشكيل شده است که مي‌توان آن را «دارنده اسب نر سياه» معني كرد.         (163: 1961، Bartholomew)

مهرداد بهار براي اين واژه معناي «مرد سياه» را برگزیده. چرا که به نظر او آيين سياوش به آيين‌هاي ستايش ايزد نباتي بومي مربوط است و به آيين تموز و ايشتر بابلي و از آن كهنه‌تر به آيين‌هاي سومري مي‌پيوندد و بدين روي این واژه اوستايي به معناي مرد سياه يا سياه چرده است كه اشاره به رنگ سياهي دارد كه در اين مراسم به چهره مي‌ماليدند يا صورتكي سياه كه به كار مي‌بردند.(بهار، 1378: 194) با توجه به اين مفهوم سياوش با «حاجي فيروز» كه به نوعي كهن الگوي شخصيت اوست ارتباطي نزديك و منطقي پيدا مي‌كند.

در اوستا در «فروردين يشت» و «زامياد يشت» نام سياوش به‌صورت «كي سياورشن» در زمره اسامي هشت‌گانه شاهان كياني (كي قباد، كي اپيوه، كي ارشن، كي بيارشن، كي پشين، كي كاووس، كي سياوش و كي خسرو) آمده است. اسامي هشتگانه كويان در اوستا متعلق به پيش از دوره ويشتاسب و زرتشت بوده و همگي در شمار يك خاندان به حساب آمده است، لذا بايد سياوش را پس از كاووس و پيش از فرزندش كيخسرو پادشاه مقتدر يكي از نواحي شرقي، مثلاً بلخ دانست كه در نبرد با تورانيان به عنوان قبايل مهاجم آريايي ماوراء جيحون كشته شده است.

واژه «كوي» kawi كه به صورت اوستايي «كي» kay، قبل از دوره زرتشت در مقابل نام شاهان مي‌آمده، خاص نواحي شرقي بوده است. دوره سلطنت كيانيان نموداري تاريخي از دوران استقرار آرياييان مهاجر در ايران شرقي تا پيش از ظهور زرتشت است (كريستن سن، 1381: 11 و 47) به اين ترتيب و با استناد به متن اوستا بايد سياوش را نيز شاه دانست. اما بر پايه گزارشي كه فردوسي از داستان زندگي وي ارائه مي‌دهد، او هيچ‌گاه شاه ايران‌شهر نبوده است، البته به‌نظر صفا مي‌توان تصور كرد كه در روزگار پيش از زرتشت و يا نزديك به عهد زرتشت او را پادشاه خاور ايران دانسته‌اند. (صفا، 1387: 493-494)

سياوش از جمله شخصيت‌هايي است كه قبل از ظهور و حضور در عرصه شاهنامه در محيط رازآلود، اسطوره‌ی خدايي خاص، با كاركردي ويژه تلقي مي شود. در واقع او يكي از پراستعدادترين چهره‌هاي اسطوره‌اي- حماسي ايران است كه مراحل تدريجي گذر از مقام خدايي و رسيدن به مرتبه انساني را پيموده است.

1-2-2 سیاوش ، شخصیتی پری زاده

حماسه ملی ایران بر اساس سرگذشت انسان و ستایش پهلوانان استوار شده که در اثر تحول هم آهنگ شدن و جابجایی اساطیر کهن در شکل تازه ی خود، انسان جایگزین ایزدان شده است(سرکاراتی،1385:96). سیاوش هم  در شمار ایزدانی است که در اثر جابجایی از جایگاه مینوی خود به جهان حماسه و دنیای فروردین، نقل مکان کرده تا به ایفای خویشکاری خود بپردازد. همچنین او از زیبایی آرمانی و دل‌ربایی خاصی برخوردار است که در میان تمام نقش‌آفرینان شاهنامه ممتاز و بی‌بدیل است؛ به‌طوری که تا سرحد پرستش دوست داشته می‌شود. (این نکته می‌تواند نشانی بر پری‌زادگی شخصیت سیاوش باشد که آن را از مادر به ارث برده است.)

 

مریم خدیوی بروجنی

ادامه در آینده