من وغم ماه

منولوگ کوتاه

حس مي كنم كه تنهام. تنها تر از هميشه! ياد 2 سال پيش افتادم.

 درست همين موقع كنار ساحل درياي مازندران نشسته بوديم ,آتش روشن كرده بوديم وهمگی دور آن حلقه زده بوديم ؛اما اکنون چه؟ حتي كسي نيست كه حرفهای دلم را بشنود. گويي تنها همدم و هميارمن بغض تنهايي من است وبس! اي كاش كسي با من حرف مي زد!

کاش!

اماصدهاهزارتاسف که اینگونه نیست .چراکه من دیگرفلج شده ام و نمي توانم همچودیگران  باشم.

پدر,مادر!آه...!

شاید دارم تقاص تقدیر بی رحمی را پس میدهم که برایم  رقم زدند؛

 که اگر اینطور نیست پس چرا من اینگونه محصور در حصاراین  ماتمکده گشته ام؟!

 واقعا چرا من همدم غم ماه شده ام؟

آیا رسم دنیا این است که تقاص اشتباه دیگری رادیگری باید بدهد یا اینکه این گناه از  من بی تقصیر است؟!

نمی دانم.

تنها چیزی که میدانم این است که بی خبرم از بازی این جور گردون....

                                                                                     پایان