30تا شغل که من نوشتم
به نام خدا
سی شغل سی توصیف
استاد: آقای دکتر نظری
نوشته: جواد خاکسار حقانی
دکتر: وقتی دکتر را در حین کار دیدم روپوش سفید تمیزی پوشیده بود از روی عینک به من نگاه می کرد شمرده و آرام حرف می زد جسته کوچک داشت و از کل کل با خانواده بیمارانش کلافه به نظر می رسید، تقریبا همه موهای سرش سفید شده بود اما چون پر پشت جوان به نظر می رسید.
فوتبالیست: عینک دودی زده بود یک تک پوش پوشیده بود که هیکلش توی اون زیبا به نظر می رسید با صدای بم حرف می زد که ناشی از غرورش بود بلافاصله که از ماشین گران قیمتش پیاده شد مردم دورش حلقه زدن و امضا می گرفتند.
بقال:پیرهنش پراز لک بود در حین نگاه کردن به تلوزیون پولها را می شمرد تقریبا جای همه چیز رو تو مغازه اش می دونست و مهارت زیادی در گره زدن نایلون داشت.
قصاب:به سیبلش که نگاه کردم به یاد شخصیت های فیلم فارسی های قدیمی افتادم شونه های عریضی داشت خیلی بلند و لات مانند حرف میزد وسط موهای سرش ریخته بود و لباس نه چندان تمیزی پوشیده بود و با آستین پیراهنش پیشانی پر از عرقش پاک می کرد.
کفاش: خیلی سریع حرف می زدد و سعی می کرد که من از مغازه اش خارج نشم مدلهای مختلف کفش رو روی میز گذاشت و جنس اونها رو تعریف می کرد سیبیل مرتبی داشت و دائما پس از تموم شدن حرفهایش دستاهیش را روی هم می گذاشت.
کارگر اداره گاز: لباس آبی پوشیده بود یک جعبه ابزار بزرگ دستش بود وبا یک دستمال یزدی پیشونی خودش رابسته بود ویک بونکر آب داشت که از خانه های مردم پر کرده بود و با لهجه دهاتی حرف می زد و تقریبا باهمه حرف می زد.
مربی بدن ساز خیلی حرف می زند حتی درباره مسائلی که چیزی نمی داند هیکل درشتی دارد که خودش معتقد است هیچ چربی ندارد موقع سرفه
کردنش گوش همه را اذیت می کند و مقع دست دادن با افراد غریبه برای خود نمایی دست طرف را آنقدر فشار می دهد تا دادش دربیاید و معمولا لبخند احمقانه ای به لب دارد.
فروشنده داروخانه: روپوش پوشیده بود آستین های اونو تاا نیمه بالا زده بود خیلی آروم کارهارو انجام می داد هر چیزی را که می گفتم تکرار می کرد و موقع حساب کردن اجناس یک چشمش را می بستت و چند بار حساب می کرد.
آشپز:روپوش سفیدی پوشیده بود مرتب دستهایش را می شست پشت سر هم کلاهش را درست می کرد و با لبه ی رو پوشش چاقو را تمییز می کرد و صدایی که زا قطعه قطعه کردن میوه ها و سبزی جات تولید می کرد مثل یک ریتم منظم بود.
گارسن رستوران: خیلی سریع راه می رفت و در حین راه رفتنش میز و صندلی های سر راهش را درست می کرد دستمالی در دست داشت که دائمادر حال تمییز کردن میز ها بود فرض و روی هوا می نوشت و با لبخندی از مشتری جدا می شد اما در کل چهره ای اندوهناک داشت
پهلوون معرکه گیر با جسته بزرگ خودش بین مردم راه می رفت سریع خم و راست می شد و محکم حرف می زد حرفهلیش را تا آخر نگه می داشت دائما دستهایش را به هم میزد و یا علی می گفت.
منشی دکتر: با تلفن حرف می زد که من وارد اتاق شدم با دست اشاره کرد که بنشینم آرایش غلیظی داشت خیلی سریع حرف می زد اما و زیاد می خندید از اینکه برای بیماران توضیح می داد عصبی شده بود هنگامی باتلفن حرف نمی زد مشغول خوردن ناخن هایش بود.
پلیس: وقتی بهش نزدیک می شدم دلهره داشتم گفت گواهینامه و کارت ماشین بهش نشون دادم به خاطر تابش خورشید صورتش را درهم کشیده بود خیلی رک راه می رفت و پاهایش را با فاصله زمین می گذاشت نفس عمیق می کشید و دائما بی سمیمش صدا می کرد و او به نقطه ای خیره می ماند و به آن گوش می کرد.
راننده تاکسی وقتی وارد ماشین شدم فقط سلام کردم اما نمی دونم چرا اینقدر حرف می زند و درباره همه چیز نظر می دهد به من می گه مهندس و گاهی تو آینه به من نگاه می کند جوری رانند گی می کنه که انگار داره یه
کامیون می رونه،گاهی آرنجاشو رو فرمان می گذارد و زیر لب آواز می خواند.
استاد دانشگاه: درهنگامی که حرف می زد در کلاس راه می رفت تقریبا با همه ارتباز برقرار می کرد گاهی حرفهایش را با بازی بدن نشان می داد هر چند دقیقه روی تابلو چیزی می نوشت و نکته خنده داری می گفت وقتی شوال می پرسیدی چشمهایش را گرد می کرد و گردنش را به طرفت دراز می کرد سرش را تکان می داد.
دربان بیمارستان: کوتاه قد بود کت مندرس و بلندی به تن داشت و کلاهی قدیمی که تا روی دوشهایش پایین کشیده بود نامفهوم حرف می زد و شکمش از پشت کت هم بزرگ به نظر می رسید تقریبا همه دندان های جلوی ایش شکسته بود و صورتش پر از جین و چوروک بود.
خیاط :انگشتهای ظریفش که مثل انگشتهای یک نواطنده بود نظرم را جلب می کرد خیلی آرام و با حوصله انگشتهایش را حرکت می داد یک متر از دو طرف گردنش آویزان بود و خیلی آرام راه می رفت و لباسی که تنش کر ده بود سفید بود و اتو کشیده.موقع حرف زدن هم دستش را از روی چرخ بر نمی داشت.
راننده ماشین سنگین: یه لنگ دور گردنش انداخته بود و جسته بزرگی داشت و خیلی گرم صحبت می کرد تند و تند دماغش را پاک می کرد و موقع رانندگی انگار که روی صندلی اش می رقصید و معمولا آهنگ قدیمی گوش می داد.
مکانیک: یه روپوش قهوه ای پوشیده بود که از چربی روغن مثل دستاش سیاه شده بود دائما حرف می زد و در مورد ابزار کارش برایت توضیح می داد صورتش را با دستهای سیاهش سیاه می کردو.
خبرنگار روزنامه:خیلی آشفته و سریع راه می رفت سریع هم حرف می زد یک ضبط صوت در دست داشت و دائما به اطراف نگاه می کرد و چون نمی خواست هیچ خبری را از دست ندهد حتی موقع گزارش گرفتن هم به اطراف می نگریست.
تعمیر کار لوازم خانگی: مغازه اش بسیار شلوغ روی صندلی وسط مغازه نشسته بود و دستهایش بدون اینکه از چشمهایش استفتده کند همه ابزار ش را پیدا می کرد. همین طور که سرش پایین بود حرف می زد.
دستفروش: کنار بساط خودش روی صندلی خودش نشسته بود و از پایین به مردمی که رد می شدند نگاه می کرد و گاهی دستش را روی سر صورتش که از آفتاب سوخته بود می کشید.لباسهایش کهنه و قدیمی بود.
مسئول بسیج: صورتش را سیاهی ریش و سبیل و موهایش که از بغل شانه کرده بود پر کرده بود . خیلی جدی به حرفهای من گوش می داد و ابروهایش را به نشانه تعجب بالا می برد و خیلی آرام حرف می زد حرکت دستهایش مصنوعی بود و دائما روی میز کشیده می شد.
فروشنده ساندویچی: خیلی سریع کار می کرد و هنگام کار کردن سوت می زد و موقع زیر رو کرن همبرگرها انگار تنیس بازی می کرد. بانشاط و سریع جواب می داد روپوش نه چندان تمیزی پوشیده بود و کاهی سرش به گوشی گرم می شد.
آرایشگر: چقد سریع قیچی را به هم می زد شاید توی یک دقیقه بیش از صد بار این کار را می کرد موهایش را از یک طرف سرش با سشوار به طرف دیگر سرش کشیده بود و ریش و سبیل صورتش را طبق روال هر روزش با تیغ تراشیده بود. خیلی آرام دور سرم می چرخید و دائم سرش را تکان می داد تا موهایش از جلوی چشمهایش کنار برود.
نوازنده: خیلی کم حرف می زد و هنگامی که سازش را به دست می گرفت انگار همه حرفهایش را سازش می گفت موقع گوش کردن به صدای من گوشه ی چشمهایش را فشار می داد و موقع نواختن ساز سرش را با ریتم آهنگ بالا پایین می برد.
مسئول کتابخانه: به صندلی تکیه دارده بود اما به وقت دیدن من به جلو خم شد و لبخندی زد سرش را کمی پایین آورد و موقعی که دنبال کتابها می گشت سرش ثابت بود. و چشمانش جستجو می کرد و انگشتهایش را روی لب هایش می زد و همه بدنش را آرام بر روی یک پا می چرخاند.
معلم: وقتی وارد کلاس شد احساس عذاب کردم کیف به دست بود خیلی رک و راست راه می رفت آرام حرف می زد و دستهایش را به صورت یک قطعه مکانیکی به اطراف می چرخاند و در هنگام حرف زدن به همه و مخصوصا من نگاه می کرد شمرده و خیلی آرام حرف می زد.
پرستار: از بالای عینکش به من و با عینک به برگه مرخصی برادرم نگاه می کرد روپوش سفید و مقنعه ی سرمه ای پوشیده بود و خیلی آرام و با
صدای ضعیف صحبت می کرد و سرش را دائما به نشانه تایید پایین می آورد.
خواننده عروسی: باتمام انرژی در میکرفون می خواند و با دست دیگرس ریتم را نگه می داشت و برای سرگرم کردن مهمانها همه چیز می گفت.