داستانی کوتاه از مریم خدیوی

آفتاب پیراهنش را روی موزائیک های خاکستری کف حیاط پهن کرده بود، گربه ها تن کرختشان را روی سنگ فرش های کنار باغچه انداخته بودند و گرمای نور خورشید زیر پوستشان می دوید و قلقلکشان می داد. در شیشه ای بهار خواب روی پاشنه ساییده شد و یه جفت پای کوچک پینه بسته، لخ لخ کنان خودش را تا نرده ها کشید.

گربه خپل و خاکستری، سنگینی یک جفت تیله ی شیشه ای را روی تیرگی موهای نرم گرده اش حس کرد. گردن کوتاه و گوشتالوش رو گردوند و از سردی نگاه دخترک یخ کرد. خورشید از لرزش نگاهش شرم کرد و بازو هایش را از روی تاب سفید گوشه حیاط جمع کرد. گل های آفتاب گردون پشت استخر خم شدند و به صف مورچه های بزرگی که تیکه های خوشبختی را به خانه شان می بردند چشم دوختند.

سارا خیسی دستان سرخ و متورمش را با گوشه ی گل های پیرهن نیم دار چیتش خشک کرد و دسته های چارقد رنگ و رو رفته اش را از خستگی گردنش باز کرد. انگشتان سفید و کشیده ا ی چند اسکناس لای بغچه سیاهش فرو کرد، سارا درمانده و شرمنده سرش را زیر انداخت و دردناک دعایی زیر لب زمزمه کرد، صدای قهقه ای میان تندی رنگ گیلاس ها پیچید..سارا تلخ خندی بر لب نشاند و دست سیاه و کوچک زیبا را فشرد، هن هن کنان پله های ایوان را پایین رفت و زیبا با پیرهن زرد و گلدارش به دنبالش کشیده شد.

چشم زیبا دنبال تلالو طلایی آلو های درخت چرخید و دلش ضعف رفت، پا سست کرد و طعم خیالش را مزه مزه کرد. درد کشیده شدن دستش را با شیرینی پر آب آلو ها در هم آمیخت و به کوچه سبز روان شد.

تو فشار داغ اتوبوس میان بوی تند عرق پیرزن زشتی که دست به سر زیبا می کشید، زیبا در رویا از میان آلوها درشت ترینش را زیر دندون هایش پاره می کرد و طعم زردش را با لذت فرو می داد. با کشش دست سارا از پله های بلند اتو بوس داخل خیابان خاکی افتاد. سارا پاهای بلند و خوش تراشش را خم کرد و با قطره اشکی که میون درشتی مشکی چشماش می رقصید دخترکش را از زمین بلند کرد، دستی به پارگی خونین شلوار چرک­مردش کشید. لب های درشت عنابی رنگش را بر گونه ی خیس از اشک زیبا چسباند و در آغوش فرزندش گریست. زیبا دستی به بلندی کمان ابروی مادرش کشید و با درد برای آرام کردن مادرش خندید.

****

دست در دست زیبا با کیسه ی بزرگ دارو از سکوت داروخانه بیرون آمد و تن به آفتاب کم رنگ کوچه داد. زیبا آرام و بی صدا سر به زیر انداخته بود و با سنگریزه ها بازی می کرد. کنار رنگ های تند و شاد میوه فروشی مردان، قدم هایش را کند کرد و دستی به ظرف آلوهای درشت طلایی کشید. سارا اسیر نگاه حسرتبار دخترکش پا به داخل مغازه گذاشت.

_ مردان خان آلوهات چنده؟

مردان چشمای وق زده و هیزش را روی باریکی شونه های سارا رها کرد و دستی به گردن و لب و چانه کشید و بلند گفت : دو تومن .

سارا خودشو بیشتر لای سیاهی چادر پیچید، دستش تو جیبش چند تا سکه و اسکناس صد تومنی رو لمس کرد و من منی کرد تا بگه 400 تومن بهم بده، که مردان دستای بزرگش را میان گیلاس ها فرو کرد و زیر لب نجوا کرد: واسه شما هیچی ...

عرق سرد تیره ی پشت سارا را لرزوند، ابرو هایش را در هم کشید و زیبا را به بیرون مغازه هل داد. زیبا زیر لب غر می زد و پا می کوبید. سارا آشفته به پشت دخترک کوبید و او را به زمین زد، با نوک پایش کنار رانش را کوفت و با اشک کشان کشان به درون بن بست خاکی و کثیف بردش.

در کهنه خانه را که به حیاط خشکی باز می شد با ضربه ی شانه ی نحیفش گشود و زیبا را به داخل انداخت. زیبا از کنار گربه ی سیاه و لاغری که بی رمق کنار توت خشک شده لمیده بود گذشت و روی لبه ی حوض خالی نشست. سارا چادرش را از روی شانه به دست کشید. نگاهش دور حیاط چرخید. در همه ی اتاق ها بسته بود، انگار همه توی داغی تابستان گم شده بودند. در اتاق تاریکشون را باز کرد و به درونش سرک کشید.

صدای ناله ی ضعیفی از لای رطوبت دیوارای کاهگلی اتاق بیرون می زد. امید رنگ پریده و رنجور کنا بساط چای پشت به دیوار دراز کشیده بود و پتوی کهنه ی نیمداری شانه های استخوانیش را پوشانده بود. سارا درون یخچال زرد و کهنه ی گوشه ی اتاق را جستجو کرد و در خالی اش را به هم کوفت. از میان سفره تکه ای نان برداشت، آرام کنار بستر امید نشست و سر پسرک را در آغوش کشید. صدای هق هق زیبا از تنها پنجره اتاق به درون می پاشید و تکه هایش قلب سارا را پاره می­کرد.

سارا خسته از کنار صف دراز مورچگان کوچک و سیاهی که دست خالی به لانه بر می گشتند، گذشت و زیبا را که از گریه کنار حوض خوابیده بود بلند کرد و به درون برد. صدای ناله های امید حیاط را پر کرده بود. چادر به سر انداخت و وسط گرمای ظهر تابستون خودش را در خلوتی خیابون های منتهی به مغازه ی مردان گم کرد.

نزدیک غروب بود، شادی طلایی پیرهن خورشید به خون نشسته بود، نسیم خنکی درون حیاط پیچیده بود. زیبا معصوم و کودکانه با پاهایی کوچک و کبود دور حوض می چرخید و برای عروسک زرد پارچه ایش قصه می گفت. صدای ناله ­ی در، وسط قصه زیبا دوید و عطر آلو تو مشامش پیچید. سارا خمیده و با دستایی پر از پاکت های میوه و برنج و روغن به داخل حیاط خزید. زیبا مستانه به طرفش دوید و با دیدن زردی درخشان آلو ها دور دستان مادرش چرخید و به چشمانش خندید، ولی نگاه درشت و براق مادر در دور دست مانده بود.

داخل اتاق، زیبا نگاهش را از بشقاب آلو های زرد و درشت که قطره های آب روی نازکی پوستشون می لغزید به خون مردگی روی گردن مادرش می­گرداند. رنگ زرد آلو­ها در چشمش کدر شد. دیگر دلش آلو نمی­خواست. دلش نگاه رقصان و مهربان چشمان زیبای مادرش را می خواست که انگار در دور دست ها پشت آلو ها مرده بود.

مریم خدیوی بروجنی